آلبرت: از آنچه میتوانم بگویم اروپاییها نسبت به رویدادهای چپ آمریکا کاملاً ناآگاه هستند، اما، حتی بیشتر از آن، چپهای آمریکا، از جمله من، به طرز وحشتناکی از رویدادهای اروپا بیاطلاع هستند. شاید بتوانید در مورد مشکل دوم به ما کمک کنید. من مایلم سعی کنم برخی از روندهایی را که می بینید در جنبش ها در اروپا در حال توسعه هستند و دیدگاه شما نسبت به فضائل و معایب آنها را بیابم.
گروباسیک: می دانید، من همین الان داشتم یک مقاله می خواندم، یک مقاله نسبتا قدیمی، از باربارا و جان ارنریچ، مقاله محوری برای عالی ترین کتاب با عنوان «بین کار و سرمایه». در این مقاله، نویسندگان رابطه آنچه را که «طبقه مدیریت حرفهای» مینامند با جنبش دهه 1960 توصیف میکنند. به نظر من بسیار قابل توجه است که این موضوع چقدر با روندهای مرتبط اصلی «جنبش جدید» ما در اروپا مشابه است.
همانطور که میدانید، من با دیدگاه پاراکونیستی موافقم که در جوامع سرمایهداری معاصر ما سه طبقه مهم مرکزی داریم، نه فقط دو طبقه - کارگران، سرمایهداران، و همچنین هماهنگکنندهها، که مطابق با طبقه مدیریت حرفهای ارنرایش است، و فکر میکنم اولین بار نیز مطرح شد. ، با الهام از مقاله Ehrenreich در همان کتاب. هماهنگ کننده ها افرادی در جامعه هستند که تا حد زیادی کار توانمندسازی را در انحصار خود دارند و قدرت و موقعیت مرتبط را به دست می آورند که همه اینها با مدارک تحصیلی و مهارت ها و دانش انحصاری توجیه می شود (وکلا، مهندسان، پزشکان، اساتید سطح بالا، مدیران و غیره). نکته کلیدی در مورد کلاس هماهنگ کننده این است که می تواند یک کلاس حاکم باشد. این در واقع معنای واقعی تاریخی انقلاب بلشویکی، اتحاد جماهیر شوروی و سایر کشورهای به اصطلاح کمونیستی است. آنها سیستمهایی با اقتصاد بودند که طبقه هماهنگکننده را قدرتمند میکرد و البته دولتشان دیکتاتوری بود.
آلبرت: و شما می بینید که این نوع درک در حال حاضر در اروپا نیز در مورد روندها اعمال می شود؟
گروباچیچ: طبق اعتقاد قوی من، ما باید به دنبال ایجاد جنبش هایی باشیم که طبقه کارگر تعریف کنند و دارای فرهنگ و ارزش های طبقه کارگر باشد و نه تنها کارگران را جذب کند بلکه توانمند کند. ما نه تنها باید سلطه سرمایه داری بر تلاش ها برای تغییر اجتماعی را رد کنیم، بلکه باید سلطه هماهنگ کننده بر این تلاش ها را نیز رد کنیم.
اما این به معنای ایجاد سازمانهایی است که سلسله مراتب طبقات کارگری هماهنگکننده را حذف میکنند – و آنچه را که در اقتصاد مشارکتی «مجتمعهای شغلی متعادل» نامیده میشود در خود جنبش گنجانده است. بنابراین من در اینجا به ظهور ناخوشایند یک بوروکراسی اقتصادی و سیاسی در درون جنبش در اروپا می پردازم، که الهام گرفته از عمل چیزی است که ممکن است نوع جدیدی از سازماندهی لنینیستی روشنفکران باشد - و این منعکس کننده این برنامه هماهنگ کننده است.
بنابراین، یکی از گرایشهایی که امروز میتوانم به راحتی آن را در اروپا شناسایی کنم، «بازگشت پیشتاز» است. منظور من از پیشتاز گرایی تلاشی برای تشکیل نخبگانی است که بتواند به تحلیل های استراتژیک درستی دست یابد و سپس جنبش را به دنبال آن هدایت کند، در حالی که جنبش اطاعت می کند اما برای خود تصمیم نمی گیرد.
بر خلاف دوست خوبم، دیوید گرابر، که اخیراً مقاله ای در مورد "گرگ و میش پیشتاز" نوشته است، من کمتر خوشبین هستم. این پدیده تولد دوباره لنینیستی در بریتانیا شکلی آشنا به خود می گیرد، جایی که حزب کارگران سوسیالیست بر یک «سازمان جبهه» کلاسیک به نام مقاومت جهانی کردن تسلط دارد. رویه «شبکهای» لنینی در «انحصار کردن مقاومت» معمولاً با مفاهیم ظرفیت ممتاز برای درک و مبارزه علیه سرمایهداری توجیه میشود. اما این «لنینیسم جدید» در عملکرد شبکهها و افرادی که من شخصاً آنها را تحسین میکنم و آنها را بخشی از همان جنبشهایی میدانم که در آنها کار میکنم، یعنی رادیکالیسم جدید، نیز قابل توجه است. و این پدیده به نظر من مضر است.
تقریباً میتوانیم دو اصل را که میتوان بر اساس آنها یک جنبش را بنا کرد، متمایز کرد. یکی «پیشگام» یا هماهنگ کننده است. دیگری «اصل آنارشیستی» خواهد بود. آنارشیسم تا کنون تا حد زیادی جایگاه غالبی را که مارکسیسم در دهه های اخیر در مبارزات اجتماعی داشته است، گرفته است. از آنجایی که اصولاً یک اخلاق عملی است، منبع بسیاری از ایده ها و الهام بخش جنبش جدید است. اصل آنارشیستی دلالت بر این دارد که بیشترین وسیله فرد با اهداف او همخوانی دارد. که نمی توان آزادی را از راه های استبدادی ایجاد کرد. که تا آنجا که ممکن است، باید جامعه ای را که می خواهد ایجاد کند، مجسم کند. یکی از شبکههایی که بر اساس این اصل ساخته شده است، بخش اروپایی «اقدام جهانی مردم» است (برای جزئیات بیشتر به: www.agp.org). PGA- اروپا قرار است کنفرانس بعدی خود را در یوگسلاوی برگزار کند، و این چرخش به سمت اروپای شرقی، به نظر من، یکی از روندهای تشویق کننده تر در فعالیت اروپایی است.
شما از من میپرسید که چگونه میتوان جریانهای چپ اروپا، مانند فعالیتهای مرزی جدید و مبارزه برای حقوق مهاجران را تفسیر یا توضیح داد.www.noborder.org، انجمن اجتماعی اروپا (www.fse-esf.org) اقدام جهانی مردم، مشاوران اجتماعی (www.consultaeuropa.org) ابتکارات مختلف فعال رسانه ای اروپا، روزهای اقدام مانند اویان (به صفحه وب در Evian در www.agp.org).
اول، ببینید، در اروپا، برخلاف ایالات متحده، ما جنبش ضد جنگ را از آنچه که به اشتباه جنبش ضد جهانی شدن نامیده می شود، تقسیم نمی کنیم. ما فکر میکنیم که مفهوم معروف ایمانوئل والرشتاین یک «جنبش ضد سیستمی» است.
بهعلاوه، اما، به نظر من وقتی درباره این جنبش به اصطلاح ضد جهانیسازی صحبت میشود، میتوان دو فرآیند موازی را شناسایی کرد. یکی، که من آن را رادیکالیسم جدید می نامم، با شورش زاپاتیستا آغاز شد و باعث ایجاد شبکه اقدام جهانی مردم (PGA) شد. دومین مورد، که من آن را سنتی می نامم، به طور جداگانه توسعه یافته است و در ایجاد WSF و انجمن های منطقه ای به اوج خود رسیده است.
تاریخچه این گرایش ها که عمدتاً به طور همزمان توسعه یافته اند، نسبتاً شناخته شده است. تظاهرات، روزهای جهانی اقدام، و انجمن ها - و همچنین پروژه Indymedia (IMC) که شیوه کاملاً مشخصی از ارتباطات فعال را افتتاح کرده است - به مهمترین جلوه های رادیکالیسم جدید تبدیل شده اند. رادیکالیسم جدید متضمن تلاشی برای فاصله گرفتن از رویه های چپ قدیمی است. دور شدن از حوزه سیاست متعارف و ایجاد فضای سیاسی جدید، یک «سیاست از پایین»، یک سیاست پیشاپیش (یعنی شیوههای سازماندهی آگاهانه شبیه جهانی است که میخواهید بسازید)، اقدام مستقیم و نافرمانی اجتماعی. و ضد سرمایه داری و ضد دولت گرایی.
رویکرد سنتی شامل اصلاح طلبان سوسیال دموکرات، و نمایندگان مختلف سازمان های غیردولتی، و همچنین اعضای احزاب قدیمی چپ ضد سرمایه داری است. اگرچه می توان تغییرات خاصی را در لفاظی آنها احساس کرد (مخصوصاً زمانی که "جامعه مدنی دوستانه" بدنام مطرح است)، رویه آنها آشنا باقی مانده است: تلاش برای اصلاح و انسانی کردن سرمایه داری، لابی کردن در اطراف و از طریق احزاب سیاسی، استخدام اعضای جدید حزب برای مبارزه. برای تحولی که دیگر «انقلاب خیانت شده» نخواهد بود. پارادایم سنتی متضمن وفاداری به شیوه های قدیمی کنش سیاسی است، در مقابل شکستن عمدی رادیکالیسم جدید از پارادایم های قدیمی.
سنت گرایان فهمیده اند (و باید از این بابت به آنها تبریک گفت) که واقعاً چیز جدیدی در جنبش جدید وجود دارد. شواهد همان ایده سازماندهی "تالارهای اجتماعی" است - موسسه آنها که "جدید" است.
اگرچه به روش "قدیمی" سازماندهی شده است - و همچنین تلاش احزاب سیاسی برای تبدیل خود به شبکه هایی مانند ATTAC فرانسه.
آلبرت: در مورد کار هارت و نگری، امپراتوری، که به نظر می رسد در سراسر اروپا مورد توجه و حمایت زیادی قرار گرفته است. از نظر شما، آن و روندهای برآمده از آن در کجا قرار دارند؟ آیا این لنینیست/هماهنگی است یا آنطور که شما مطرح می کنید با یک اصل آنارشیستی سازگارتر است؟
گروباچیچ: در این زمینه، خواندن کتابی که اشاره کردید، امپراتوری، نوشته تونی نگری و مایکل هارد، بسیار هیجان انگیز می شود. این کتاب حاصل تلاقی دو سنت است: یکی از سنتهای پسا ساختارگرایی فرانسوی (در وهله اول ایدههای فوکو، دلوز و گاتاری، و مفهوم آنها از قدرت زیستی که «شکلی از قدرت است که زندگی اجتماعی را تنظیم میکند. در «زندگی خودمان») و مارکسیسم انتقادی ایتالیایی از انواع «اتونومیست» و «پسااپرایسمو» (شامل ایدههای «خودمختاری» و «نگرش کارگران»).
امپراتوری کتاب جالبی است. این به یکی از مانیفست های جنبش جدید تبدیل شده است. بدون شک دارای بینش ها، پیشنهادات و مفاهیم بسیاری است. اما مشکلات زیادی را نیز به همراه دارد.
برای شروع، امپراتوری کتابی است که خواندن آن بسیار سخت است. این به سبکی آکادمیک نوشته شده است که به نظر می رسد به گونه ای طراحی شده است که فقط توسط افراد آگاه قابل درک باشد. من این تضاد میان فراخوان برای یک سیاست رادیکال برابری طلبانه و سبک نوشتاری را که آنقدر محرمانه است که از هیچ کس خارج از گروه کوچکی از روشنفکران آشنا با این واژگان و داشتن زمان زیادی برای گذر از کلمات نمی توان انتظار داشت که آن را درک کند، نگران کننده است. . سبک، بر اساس پساساختارگرایی رادیکال، سیاسی است. نویسندگان پساساختارگرا، از جمله هارت و نگری، تمایل دارند سبکی را بپرورانند که اکثریت قریب به اتفاق خوانندگان بالقوه را کنار بگذارد، حتی بیشتر افراد دارای تحصیلات عالی را به یک مخاطب منفعل تقلیل دهد، و در بهترین حالت حلقه کوچکی از مبتکران را به بحث دعوت کند. من می ترسم سبک با ایدئولوژی جذب شده باشد و به بخشی جدایی ناپذیر از ارائه تبدیل شده است، که اغلب بیشتر به اجرا مربوط می شود تا دیالوگ.
آلبرت: منظور من از اجرا این است که منظور شما نمایشنامه یا نمایشی است که از پیش تعیین شده و منفعلانه پذیرفته شده است، و منظور شما از دیالوگ، تبادل واقعی بین افراد برابر است که در آن نتایج حاصل تلاش همه افراد است. بله، و من احتمالاً باید اعتراف کنم که سه بار سعی کرده ام امپراتوری را بخوانم، هر بار در کمال ناباوری و عدم درک کامل متوقف شده است. من صادقانه برایم سخت است که باور کنم مردم از آن عبور می کنند، آن را درک می کنند، و آنچه هر یک می فهمد با آنچه بقیه خوانندگانش می فهمند همخوانی دارد. اکنون من آزادانه اعتراف می کنم که این می تواند به دلیل نداشتن سابقه یا ظرفیت من باشد و همچنین باید اعتراف کنم، تا حدی به این دلیل است که این سوال را می پرسم. امیدوارم بتوانید یک دوره کوتاه آموزشی به من بدهید و همچنین انتقادات خود را مطرح کنید و غیره.
گروباچیچ: خوب، باید بگویم، من شک دارم که هارد و نگری درک من از آنچه نوشته اند را زیر سوال ببرند. اما، اگر به استدلالهایی که آنها ارائه میکنند برویم، به نظر میرسد بحث اصلی کتاب این است که طی دو دهه گذشته، قدرتهای دولت توسط جریان شبکههای جهانی تولید و مبادله در آن سوی مرزهایش از بین رفته است. در حالی که حاکمیت در سطح بالاتر یک «امپراتوری» - هنوز تا حدی مبهم - بازسازی شده است.
آلبرت: این یک فرمول عجیب و طعنه آمیز است، زیرا در زمانی مطرح می شود که ایالت ایالات متحده سخت تلاش می کند تا زمان را به عقب برگرداند تا استعمار ملت محور و احتمالاً حتی فراتر از آن. آنها به دنبال یک امپراتوری بی شکل با مرکز گسترده در شبکه بین المللی روابط نیستند، بلکه به دنبال یک امپراتوری آمریکایی با مرکز آن در وال استریت، واشنگتن و فرماندهی نظامی ما هستند.
گروباسیک: این یک دوگانگی بزرگ در قلب امپراتوری است. نقش - "موقعیت ممتاز" ایالات متحده در قدرت حاکم جهانی آینده که هارت و نگری به تصویر می کشند چیست؟ ایالات متحده واقعاً موجود دائماً تهدید می کند که صفحات امپراتوری را به عنوان یک نوع نیروی حاکمیت ماورایی و غیرزمینی به چالش بکشد، بلکه به عنوان یک ابر دولت در یک سیستم دولتی بین المللی - همانطور که برای کسانی که آن را احساس کرده اند بسیار واضح است. زور.
آلبرت: اما آیا قلب واقعی کتاب و گرایش های پیرامون آن بیشتر به این نیست که چه کسی تغییرات اجتماعی را ایجاد می کند؟
گروباچیچ: بله، شک و تردید در مورد درک آن از روابط بینالملل به کنار، مفهوم کلیدی دیگر در هارت و نگری مفهوم «کارخانه اجتماعی» است که در آن طبقه کارگر صرفاً از کارگران صنعتی که در حال از دست دادن موقعیت هژمونیک خود هستند، تشکیل نشده است. بلکه شامل همه کسانی می شود که کار یا نیروی کار بالقوه آنها «کارخانه اجتماعی» را ایجاد و حفظ می کند. این شامل زنان خانه دار، دانشجویان و افراد بیکار می شود. پرولتاریا هنوز اینجاست، اما بحث ها به سمت استفاده از مقوله «کثرت» تغییر می کند. اگرچه، تا آنجا که من می دانم، هاردت و نگری هرگز به طور کامل تعریف نمی کنند که انبوه واقعاً چیست.
آلبرت: اینکه تعریف مبهم است، مایه اطمینان است، زیرا من نتوانسته ام بفهمم تفاوت بین انبوه و مثلاً مخالف یا چپ چیست، با فرض اینکه این تعریف بسیار بزرگ باشد، یعنی. لغت انبوه به معنای شامل کردن حوزههای انتخابیه دیگر به جز کارگران است، اما تعداد کمی انکار میکنند که حوزههای انتخابیه دیگر بسیار مهم هستند، که من آگاهم، و قطعاً اهمیت آنها ایده جدیدی نیست. این همچنین به معنای کاهش تمرکز بر طبقه کارگر به عنوان کلیدی به تنهایی یا به عنوان اصلی ترین عناصر دیگر در مرکزیت است، اما باز هم، این نیز جدید نیست. فمینیستها، ضد نژادپرستها و ضد اقتدارگرایان برای مدتی نیاز به رویکردی چندگانه با توجه به نقشها در جامعه را آموزش دادهاند. مشکلی که من احساس میکنم این است که به نظر میرسد کلمه انبوه به نوعی سعی در جایگزینی اصطلاحات دیگر دارد و ما را با یک اصطلاح میگذارد که همه را پوشش میدهد، و بنابراین با درک و توجه بسیار کمی به تفاوتهایی که در واقع تشخیص و ارتباط با آنها حیاتی است.
گروباچیچ: من همچنین دلیلی برای تعریف مجدد طبقه کارگر به عنوان «انبوه» نمیدانم، زیرا از این کلمه آنقدر متمرکز استفاده نمیکنم تا از برجسته کردن تفاوتهای مهم اجتناب شود. سنتهای رادیکال خارج از مارکسیسم همیشه برای دیدگاهی استدلال میکردند که به عناصر مختلفی توجه میکرد که مارکسیسم در درجه دوم یا نادیده گرفته شده بود. اگر به میخائیل باکونین یا دیگر سوسیالیست های ضد استبدادی آن روز برگردیم، آنها هم دهقان و هم پیشه ور را بخشی از طبقه کارگر خطاب می کردند و همچنین به روشنفکران به عنوان دارای موقعیت و منافع متفاوت توجه جدی داشتند. . ناگفته نماند که چپ نو در این راستا تلاش می کند. من فقط نمی توانم ببینم چه چیز جدیدی در استفاده از این انبوه مفهوم مشهور است.
از سوی دیگر، آنچه در مورد استفاده از این اصطلاح به نظر من بسیار مهمتر است و مشکل من با آن است، این است که با کنار گذاشتن توجه به رابطه هماهنگ کننده/ طبقه کارگر و آنتاگونیسم، راه برای تکرار این رابطه باز می شود. در درون جنبش رابطه پیشتاز (انبوه)/توده، با ارائه تخصص و مهارت های مدیریتی توسط پیشتاز، تقسیم هماهنگ کننده قدیمی/ طبقه کارگر در داخل سرمایه داری را تکرار می کند. الزامات آموزشی (مطالعه فوکو، آلتوسر، نگری، و غیره) و اسرار ملاقات با آراستگی و زبان تمایل دارد تا افراد واقعی طبقه کارگر را از رهبری جنبش بازدارد. رهبری به انقلابیون حرفه ای و «کادر جنبش» برگرفته از طبقه هماهنگ کننده محدود می شود. من به سختی نیازی به تاکید بر ماهیت خطرناک این وضعیت دارم که میتواند، مانند زمانهای گذشته، فعالان را منزوی و تکهتکه کند، که همچنان بیشتر در طبقه هماهنگکننده قرار دارند، بیشتر به عنوان یک خرده فرهنگ تا یک جنبش.
آلبرت: لنینیست ها قبلاً یک اصطلاح داشتند، طبقه کارگر، برای پوشش طبقه کارگر و طبقه هماهنگ کننده. به این ترتیب زبان آنها وجود هماهنگ کننده ها را پنهان کرد و برنامه آنها از دستور کار هماهنگ کننده با عنوان کارگر حرفه ای حمایت کرد. در طول سالها، چپها از این که فقط به مسائل اقتصادی فکر کنند فراتر رفتند. فعالان دریافتند که زنان و اقلیتها و سایر گروهها نیز در آن ظرفیتها و موقعیتها و نه فقط به عنوان کارگر اهمیت دارند، و آنها میتوانند در نتیجه واکنشها به جنسیت، نژاد و روابط قدرت و نه صرفاً استثمار، عامل باشند. اما اکنون هاردت و نگری می آیند و دوباره یک اصطلاح داریم، "انبوه"، که همه را پوشش می دهد. بنابراین دوباره ممکن است یک برنامه، روش و سبکی وجود داشته باشد که در واقع فقط به یک بخش از آن کل خدمت کند - برای مثال، بخش کلاس هماهنگ کننده. لازم نیست اینطور باشد، اما می تواند اینطور باشد. و وقتی همانطور که اشاره کردید نحوه نوشتن آنها، شرایط ورودی را جزئی از فرآیند، بالا بردن "عقل" به معنای در عمل راههای ارتباطی بسیار مبهم و بقیه چیزها را در نظر می گیریم، احساس می کنیم که در میان آنها سر خورده است. مسیر اشتباه.
گروباچیچ: امپراتوری در مورد برنامه آنها سه خواسته کلیدی برای ساختن «دنیای دیگر» مطرح می کند. اینها حق شهروندی جهانی، «دستمزد اجتماعی و درآمد تضمین شده برای همه» و تأیید مجدد است که اول از همه در مورد وسایل تولید اعمال میشود، اما همچنین دسترسی آزاد و کنترل بر دانش، اطلاعات و ارتباطات را شامل میشود.
اما چیز بیشتری نمی گوید، برای مثال، چیزی در مورد ساختارهای واقعی برای انجام خواسته ها. درست است که مارکسیستها همیشه تمایل تاسفباری داشتند که از «گمانپردازیهای اتوپیایی» اجتناب کنند، اما به نظر من عدم تأمل در مورد جایگزینها مشکلی جدی است. این امکان را برای سلسله مراتب جدید، یا حتی رسیدن به سلسله مراتب قدیمی، با پیشنهاد نکردن ساختارهایی که واقعاً با آنها مقابله کند، باز می گذارد.
بنابراین، برای من یکی از بزرگترین مشکلات کتاب امپراتوری و گرایشهای برآمده از آن، احیای برخی از جنبههای کلیدی سنت سیاسی لنینیسم است که امپراتوری از آن سرچشمه میگیرد و به نظر میرسد نویسندگان مایل به حفظ آن هستند.
البته کتاب از بسیاری جهات نیز بسیار مفید است. نویسندگان، به اعتبار خود، قاطعانه از هرگونه تحسین استراتژیک برای دولت های ملت امتناع می ورزند. استراتژیهای مقاومت محلی میتوانند «دشمن را به اشتباه شناسایی کرده و در نتیجه آن را بپوشانند»، همانطور که پتانسیل رهایی را در درون آن پنهان میکند. دفاع از حاکمیت ملی در برابر نیروهای سرمایه بینالمللی میتواند «مانعی» در برابر دموکراسی جهانی باشد. به همین ترتیب، هارت و نگری، بهویژه، از هرگونه ایده ضد جهانیسازی یا «جهانیزدایی» که به نفع سرمایهداری ملی سبک قدیمی باشد، امتناع میورزند. و به نظر می رسد که آنها دیدگاهی از سازمان سیاسی ارائه می دهند که به جای احزاب سیاسی و دیگر مدل های سنتی تر مبارزه سیاسی طرفدار شبکه ها است، اما چگونه یک فرد عادی با مسئولیت های عادی می تواند نقش رهبری را در چنین شبکه ای ایفا کند یا حتی در مناظرات آن شرکت کند. ، اگر باید اول امپراتوری را بتوانید بخوانید، نمی دانم.
اما، باز هم، نمیتوانم شک نکنم که این کتاب، هر چند ممکن است از برخی جهات برای بخش مارکسیستی جنبش مفید باشد، به «کیفیت هماهنگکننده» جنبش و «بازگشت به پیشاهنگی» کمک میکند. ما با یک «روند» اروپایی دیگر روبرو هستیم که من آن را «مشکل انسان بزرگ» مینامم و به نوعی پرستش عرفانی شخصیت روشنفکر (به ویژه اگر از فرانسه آمده باشد!) دلالت میکند. باید بگویم که در نقش روشنفکر هیچ چیز قابل توجهی نمی بینم.
من فکر می کنم که ما باید ایده «روشنفکر» فعال، یک روشنفکر غیر پیشتاز را، مطابق با آنچه که «اصل آنارشیستی» نامیده ام، جشن بگیریم. یک روشنفکر غیر پیشتاز باید کسی باشد که گوش کند، کاوش کند و کشف کند. نقش او افشای منافع نخبگان مسلط است که به دقت در پشت لفاظی های ظاهراً عینی پنهان شده اند. با استفاده از آنچه میتوان آن را «کنش مشارکتی» نامید، نقش روشنفکر فعال میتواند به دست انداختن منطق ضمنی زیربنای اشکال عمل رادیکال، و سپس، نه تنها ارائه تحلیل به جنبش، بلکه استفاده از آن، با دیگران، تبدیل شود. دیدگاه های جدید و بسیار قابل دسترس را تدوین کنید. در واقع، این کاری است که همه می توانند و باید انجام دهند، نه یک کار تخصصی.
آلبرت: موافقم، البته همه روشنفکر هستند. همه ما از ذهن خود استفاده می کنیم. برخی به دلیل روابط اجتماعی که به آنها آزادی زیادی میدهد، بیشتر این کار را انجام میدهند، در حالی که برخی دیگر درگیر وظایف ناتوانکننده هستند. برخی از مرزها فراتر می روند و نه تنها به فلج تحلیل و افراط در تاریک گرایی می رسند، بلکه خواستار تمجید و جایگاه برای این اعمال بد هستند. اما نمیدانم که آیا میتوانید در زمان کمی باقیمانده ما دو کار انجام دهید. برای کنشگرانی که تحت تأثیر مارکسیسم انتقادی نگری و هارت هستند، چگونه بر اولویتها و رفتارهای روزانه واقعی آنها تأثیر میگذارد؟ سپس، شما به نوع دیگری نیز اشاره کردهاید، که از یک اصل آنارشیستی پیروی میکند که تلاش میکند اهداف آیندهشان را در کار فعلیشان تجسم بخشد. آنچه در مورد آنها؟ چه چیزی خوب و متفاوت است - واقعاً غیرلنینیست در مورد اولویت ها و رفتارهای روزمره آنها؟ و چه مشکلاتی دارند؟
گروباچیچ: من فکر می کنم که برخی از فعالانی که تحت تأثیر «مارکسیسم انتقادی» هستند، کار بسیار مهمی انجام می دهند. اما چیزی که من دوست دارم ببینم که آنها در ائتلاف هایی مانند اقدام جهانی مردم شرکت می کنند، که بر اساس آنچه من "اصل آنارشیستی" نامیده ام ساخته شده است، زیرا PGA یک فضای سیاسی است که به روی همه اعمال سیاسی آزادیخواهانه باز است. نمی توانم بفهمم چرا آنها اینقدر تمایلی به این کار ندارند. و من حدس میزنم که دوست دارم آنها به انواع دیدگاههای بیان شده در بالا واکنش نشان دهند و توضیح دهند که چرا احساس میکنند انتقادات من قابل اجرا نیست. از طرف دیگر، شما می توانید با بسیاری از این افراد، علیرغم میلشان به عدالت و رهایی از ظلم و ستم، دوگانگی در مورد کارگران و کنارگذاشتن سبک ها و عاداتی که از زندگی طبقاتی کارگری ناشی می شود، احساس کنید. در عین حال، نوعی نگاه اغراق آمیز به زندگی ذهن نیز وجود دارد. بیان یا حتی مشخص کردن این موضوع ظریف و سخت است، اما فکر می کنم مقاله ای که در ابتدا به آن اشاره کردم، توسط Ehrenreich، کار خوبی برای توصیف دیدگاه ها و رفتارها و حتی نگرش های مربوط به آن است، اگرچه البته تا حدودی در کشورهای مختلف متفاوت است. به کشور - اگرچه، در واقع، ظاهراً بسیار کمتر از آن چیزی است که من فکر می کردم.
در مورد افرادی که از «اصل آنارشیستی» در کار فعالانه خود پیروی می کنند، خوب، ما نیز مشکلات زیادی داریم. یکی از آنها مشکل درک نادرست از رویه تصمیم گیری اجماع است که در اروپا اغلب به شکل «اجماع-امپریالیسم» تعبیر می شود. مشکل دیگری که هرازگاهی مطرح میشود، رونویسی غیرقابل انتقادی از برخی مدلهای سازمانی وارد شده از جنوب جهانی است که در شرایط ما به خوبی، یا حتی گاهی اوقات اصلاً کاربرد ندارند. همچنین مشکل جدی غفلت از اروپای شرقی وجود دارد که به نوعی از توجه بسیاری از فعالان دور مانده است. همچنین باید درک کنیم که هدف استبداد ستیزی این نیست که کوچک و منزوی باشیم و با نادیده گرفتن انتخاب های زندگی آنها، خود را از دیگران جدا کنیم. گاهی در این سوی جنبش نیز این رفتار ناشی از عدم درک و ارتباط مثبت با شرایط طبقه کارگر و مردم فقیر است. هدف ما باید ایجاد جنبش باشد، نه «اجلاس سران»: ما باید سعی کنیم به جای گم شدن در «شبکه های شبکه ها» و «فرایند فرآیند»، کار محلی و شبکه خود را به هم متصل کنیم. همچنین باید سعی کنیم در غلبه بر افراط و تفریط ضد روشنفکری و سبک زندگی مان بیشتر مراقب باشیم. بنابراین فضای زیادی برای بهبود وجود دارد، البته - که چیز خوبی است، زیرا هرچه این مشکلات را حل کنیم، در نهایت موفقتر خواهیم بود - در حالی که اگر هیچ مشکلی برای حل نداشتیم، چگونه پیشرفت میکردیم؟
ZNetwork صرفاً از طریق سخاوتمندی خوانندگان آن تأمین می شود.
اهدا