چند هفته پیش اشپیگل مقاله ای درباره بوسنی معاصر منتشر کرد. این جمهوری یوگسلاوی سابق در چند سال گذشته چندان مورد توجه نبود، اما سال 2014 متفاوت است. امسال صدمین سالگرد "گناه اصلی" بالکان، ترور ارک دوک فردیناند اتریشی بر روی پل پرینسیپ در سال 1914 است. هدف نویسنده مقاله بررسی پیامدهای امروزی جهان بود. جنگ اول، اما همچنین برای درک اینکه چرا بوسنی حتی امروز یک "نقطه مشکل" باقی مانده است.
بنا به گزارش اشپیگل، بوسنی امروزی چگونه است؟ در این مقاله آمده است که این کشور نگون بخت «چشم انداز وحشی از جنگل ها و صخره ها» است. بوسنی به عنوان محل تلاقی نفرتهای قومی باستانی، جایی که هر جامعه قومی حقیقت خاص خود را دارد، «منظرهای از زخمهای قدیمی پوشیده شده توسط بافت زخمی است که به خوبی بهبود نیافته است». این نفرتهای قومی حتی امروز «تهدیدی برای ثبات در قلب اروپا» است. این "ملت وحشی و کوهستانی بالکان" "بد نامی غم انگیزی را که بارها و بارها به عنوان صحنه خونریزی به دست آورده است" به دست آورده است.
نویسنده با خطی برگرفته از داستان یکی از رماننویسان اصلی منطقه، ایوو آندریچ، ادامه میدهد: «بله، بوسنی کشور نفرتانگیز است... این نفرت منحصربهفرد بوسنیایی باید مانند یک بیماری مهلک و ریشهدار مطالعه شود و ریشهکن شود. دانشمندان خارجی باید برای مطالعه نفرت به بوسنی بیایند، که به عنوان یک موضوع مطالعه طبقه بندی شده جداگانه شناخته می شود، همانطور که جذام است.
در میان کسانی که برای مطالعه این نفرت منحصر به فرد بوسنیایی آمده بودند، یک دیپلمات اتریشی سطح پایین والنتین اینزکو است. این بوروکرات اتریشی، نماینده عالی بوسنی و هرزگوین - بالاترین مقام غیرنظامی در این کشور است.
اگرچه این مقاله اذعان میکند که «این طنز تاریخ است که اتریشیها یک قرن پس از ترور بار دیگر در سارایوو، هم در مسائل نظامی و هم غیرنظامی، مسئول هستند»، اینزکو توضیح میدهد که چرا بوسنی باید تحت الحمایه اروپا بماند: اروپا باید در مورد چگونگی حل مشکل بوسنی و هرزگوین قضاوت شود، زیرا اینجا حیاط خلوت ما است. به گفته این نماینده عالی، حضور استعماری اتحادیه اروپا ضروری است زیرا مسلمانان، کرواتها و صربها «به وضوح فاقد آن چیزی هستند که او مبنای یک دولت کارآمد میخواند». مشکل اصلی بوسنی عدم اجماع بین سه گروه قومی است.
به عبارت دیگر، بیش از حد نفرت قومی و عدم بلوغ سیاسی ایجاب می کند که اروپایی ها حاکمیت خود را در بوسنی حفظ کنند. این مقاله به پایان میرسد که به سختی میتوان نتیجهگیری هشیارکنندهتر برای «مکانی که چنین نقش سرنوشتسازی در تاریخ اروپا ایفا کرد» وجود داشت. این مقاله از ذکر فساد گسترده، بیکاری 40 درصدی، گرسنگی و نارضایتی از روند خشونتآمیز خصوصیسازی غافل شد - همه نتایج اقتصاد سرمایهداری تحمیلی توسط «جامعه اروپایی».
یک ماه پس از مقاله اشپیگل، بوسنی در وضعیت امیدوارکننده ای از ناآرامی های اجتماعی غیر ملی گرایانه قرار دارد. مردم در همه جا سازماندهی می کنند، از توزلا تا موستار، و پلنوم ها – اشکال محلی دموکراسی مستقیم و تصمیم گیری جمعی – در چندین شهر ایجاد شده است. ساختمان های دولتی به آتش کشیده می شود. کارگران در خیابانها خواستار لغو خصوصیسازیهای «شکستخورده» مختلف هستند (این عبارت غیرمعمول نشان میدهد که موارد موفقی نیز وجود دارند). مردمی که ظاهراً از آن «بیماری مهلک و ریشهدار» نفرت قومی رنج میبرند، با هم راه میروند و اعتراض میکنند و خواستار پایان فقر و خصوصیسازی هستند. یکی از شعارها مرگ بر ناسیونالیسم است. دیگری اعلام میکند: «کسی که گرسنگی بکارد خشم درو میکند.» تصویری از شهر موستار به طور گسترده دست به دست می شود که گروهی از مردان جوان را نشان می دهد که پرچم یوگسلاوی سوسیالیستی را در دست دارند. نخبگان ملیگرای محلی تئوریهای توطئه شوونیستی تخیلی را منتشر میکنند که مردم را به یاد جنگهای قومی اخیر میاندازد. دور هم جمع شدن بوسنیایی ها از طریق شکاف های قومی واقعاً وحشتناک است. نماینده عالی اینزکو حتی در مورد امکان اعزام نیروهای اتحادیه اروپا برای جلوگیری از "غارت" بوسنیایی ها هشدار داده بود.
نکته قابل توجه این است که شما نمی توانید اطلاعات زیادی در مورد قیام بوسنیایی در روزنامه های آمریکایی پیدا کنید. مقاله مختصری درباره بوسنی در جایی در بخش جهانی روزنامه نیویورک تایمز دیروز پنهان شده بود. اگر پوشش خبری ارائه شده در اوکراین را مقایسه کنیم، کمبود توجه ممکن است تعجب آور به نظر برسد. با این حال، این سکوت در پی مبارزات انتخاباتی هیلاری کلینتون بسیار منطقی است: بوسنی قرار بود داستان موفقیت کلینتونی باشد. از زمان پایان جنگهای یوگسلاوی، بوسنی به آزمایشگاهی تحت الحمایه تبدیل شده است که در آن «جامعه بینالمللی» نحوه تبدیل «کشورهای شکستخورده» - از کوزوو تا عراق - را به کشورهایی باثبات و مطیع مشاهده میکند. قانون اساسی این کشور نتیجه "مداخله بشردوستانه" دولت کلینتون بود که بر توافقنامه دیتون در سال 1995 نظارت داشت. ، به منظور دور نگه داشتن کسانی که واقعاً در بوسنی زندگی می کنند تا حد امکان از روند سیاسی ساخته شده است. بر اساس تشخیص کارشناسان مختلف اروپایی و نمایندگان استعماری، مردم بوسنی فاقد ظرفیت سیاسی لازم برای تصمیم گیری در مورد قانون اساسی خود هستند. بدون نظارت دقیق، افرادی که در "حیاط خلوت اروپا" زندگی می کنند، تمایل دارند که "غیرقابل کنترل" شوند. مورد بوسنی نگرش کلی تری غرب نسبت به شبه جزیره بالکان را روشن می کند.
رئیس جمهور سابق کلینتون در مورد این واقعیت کاملاً واضح بود که "اروپا چاره ای جز وارد کردن کل منطقه جنوب شرقی اروپا به خانواده اروپایی و بالکان زدایی از بالکان یک بار برای همیشه ندارد." بسیاری از روزنامهنگاران و محققان با اشاره به اینکه مردم بالکان باید اهلی و متمدن شوند به او پیوستند. در مورد منبع دقیق "وحشی گری ذاتی" اختلاف نظر وجود داشت. به گفته رابرت کاپلان، نویسنده ارواح بالکان، این فقدان نور است: «این (بالکان) یک دنیای کپسول زمان بود: صحنهای تاریک که مردم بر آن خشم میزدند، خون میریختند، رؤیاها و خلسهها را تجربه میکردند. با این حال، بیان آنها ثابت و دور ماند، مانند مجسمه های غبار آلود. دیگران، مانند یک روزنامه نگار بریتانیایی، آداب و رسوم روی میز را سرزنش می کنند: «وحشیگری مردمان بالکان گاه چنان بدوی بوده است که مردم شناسان آنها را به یانامامو آمازون، یکی از وحشی ترین و بدوی ترین قبایل جهان تشبیه کرده اند. تا اوایل قرن حاضر، زمانی که بقیه اروپا به همان اندازه به آداب معاشرت و اصلاحات اجتماعی اهمیت میدادند، هنوز گزارشهایی از بالکان وجود داشت که سرهای بریده شده دشمن را به عنوان غنائم بر روی بشقابهای نقرهای در شام پیروزی تقدیم میکردند. خوردن دل و جگر بازنده برای برندگان ناشناخته نبود... کتاب های تاریخ آن را به عنوان سرزمین قتل و انتقام قبل از ورود ترک ها و مدت ها پس از رفتن آنها نشان می دهد. نویسنده کتاب شگفت انگیز Inventing Ruritania، وسنا گلدزورثی، این خط استدلال را "نژادپرستی از نکات ظریف" می نامد. من با بخش نژادپرستی موافقم، اما باید بگویم که تفاوت خاصی نمی بینم. گلدزورثی به نقل از یکی از نمایندگان سابق سازمان ملل در کوزوو می گوید که در گاردین نوشته بود که اداره کوزوو مانند لباس پوشیدن یک کودک است: به او شلوار اقتصاد، پیراهن آموزش، ژاکت دموکراسی و غیره می دهید. و در تمام مدت، کودک می خواهد فرار کند و با زیرشلوار بیرون بازی کند. اگر اجازه دهیم، ممکن است به خود آسیب برساند.» آیا زیرشلوار می تواند ریشه مشکل بالکان باشد؟ سایمون وینچستر مخالف است. او فکر میکند که این چیزی است که به کوهها مربوط میشود: «چی بود که این شبهجزیره خاص، این رشته کوهها و دشتها، غارها و نهرها را مشخص کرد و آن را به معنای واقعی کلمه به عنوان کلمهای برای دشمنی و خصومت تبدیل کرد. نفرت؟ واقعا چه نیروهایی اینجا کار می کردند؟ این دو (یعنی زنجیرههای کوهستانی به یکدیگر کوبیدند تا یک منطقه شکستگی زمینشناختی ایجاد کنند که الگویی برای رفتار شکسته افرادی شد که بعداً در آن زندگی میکردند.» و درست مانند "این بالکان های عجیب و غریب" - عجیب و غریب و بر خلاف بقیه اروپا، ساکنان آن، "مردم وحشی و نسوز بالکان" اساساً (و از نظر انسان شناسی) متفاوت هستند: "ممکن است بگوییم هر کسی که ساکن شده است. چنین مکانی برای مدت طولانی احتمالاً به چیزی تبدیل میشود که به طور اساسی، برای خوب یا بد، از هر چیزی که هنجار انسانی باشد، متفاوت است.» همانطور که این بازتاب ها روشنگر هستند، به نظر من این جورج کنان است که به حقیقت نزدیکتر شده است. کنان یک شخصیت کلیدی در سیاست مهار ایالات متحده و یکی از اولین و مهمترین کارشناسان ایالات متحده در بالکان بود.
کنان به درستی به دو عامل مهم اشاره کرد: یکی ترکیب قومی و فرهنگی مردمان بالکان، یک "سالاد مقدونی" قومی، شبه جزیره ای متنوع تر و تحمل پذیرتر از تنوع نسبت به بقیه اروپا. عامل دیگر، امتناع سرسختانه از آنچه بر مردم بالکان به عنوان «اروپا» و «تمدن» تحمیل شده است. آنچه در همه این توصیفات مشترک است، چیزی است که من از آن به عنوان «بالکانیسم روش شناختی» یاد می کنم. این رویکرد رایج در ادبیات علمی درباره بالکان، «نفرتهای قومی باستانی» را طبیعی میکند، و تعامل پیچیده بین رویههای اروپایی، عثمانی و محلی را که در کلمه بالکانیزاسیون فشرده شده است، نادیده میگیرد. همانطور که مانو گوسوامی در زمینه متفاوتی نشان داده است، این روش به جای بررسی، تولید و تراکم این ساختارهای خاص مدرن را پیشفرض میگیرد. در بالکانیسم روششناختی، «نفرتهای قومی باستانی» ثابت عقل سلیم را پیدا کردهاند. بالکانیسم روششناختی روند تاریخی پویای تولید این تفاوتهای قومی و همچنین مبارزه برای غلبه بر آنها را پنهان میکند. این تاریخهای خاموش، این بالکانیزهسازیهای دیگر، بهطور رادیکالی رابطهای دارند، به این معنا که یک حوزه اجتماعی-فرهنگی مستقل «معاف از میانجیگری استعماری یا سرمایهداری» را نشان نمیدهند. آنها یک تفاوت از پیش داده شده و کاهش ناپذیر را تشکیل نمی دهند. در عوض، آنها «محصول دیالکتیکی رویارویی طولانی استعمار با شیوههای دریافتی، ذهنیتها و مقولههای فهم» هستند.
رد بالکانیسم روششناختی به معنای درک تاریخ بالکان بهعنوان چیزی فراتر از داستانی از تقسیمبندیهای قومی است – به همان اندازه که این تقسیمبندیها واقعی بوده و بودهاند. این به معنای دیدن طرف دیگر بالکانیزه شدن است: تاریخ مبارزه همیشگی علیه اختلافات قومی، استعمار و امپریالیسم. بالکان زدایی از بالکان توسط کلینتون تلاش می کند تا دیدگاه پایدار جامعه فراقومی، دنیای تکه تکه مبارزات ضد استعماری، دنیای بدعت گذاران بوسنیایی (بوگومیل ها)، دزدان دریایی و زمینی (هایدوکس و اوسکوک)، شورشیان را از بین ببرد. و انقلابیون، ضد اقتدارگرایان، سوسیالیست-فدرالیست ها، یوگسلاوی ها، پارتیزان ها و ضد فاشیست ها. بالکانیزاسیون ممکن است در مورد چندپارگی باشد، اما نه منحصراً از نوع قومی-ناسیونالیستی: بالکانیزاسیون همچنین مستلزم مقاومت، و همچنین جایگزینی نسبتاً خودمختار، غیرمتمرکز و فدرال برای تمرکز خشونت آمیز دولت-ملت ها و اتحادیه های اروپایی است. تهدید واقعی بالکان در آنجا قرار دارد، به همین دلیل است که بالکانیزه شدن باید متوقف شود و بالکان «بالکان زدایی» شود.
روزنامه نگاران اشپیگل به نکته مهمی اشاره می کنند: بوسنی هنوز "تهدیدی برای ثبات در قلب اروپا" است، اما نه به دلایلی که آنها ادعا می کنند. علیرغم سخنان بوروکرات اتحادیه اروپا که در مقاله نقل شده است، مردم بوسنی با اعتراضات خود به وضوح نشان داده اند که "توافق بین سه گروه قومی" وجود دارد. صرب ها، مسلمانان و کروات ها همگی خواستار پایان خصوصی سازی و خشونت اقتصادی هستند. آنها باید، و امیدوارم که خواهند خواست، پایان اقتصاد سرمایه داری و پایان حکومت خارجی را در کشوری بخواهند که صد سال پس از تیراندازی سرنوشت ساز پرینسیپ، بار دیگر تحت الحمایه اروپاست. بوسنی دارای تاریخ غنی از مبارزات شجاعانه است و برخی از سرنوشت سازترین نبردها علیه فاشیسم در این کشور در حال انجام است. ایده سوسیالیستی یوگسلاوی از «برادری و اتحاد»، هر چقدر هم که ممکن است متناقض به نظر برسد، در هیچ کجا به اندازه بوسنی قبل از جنگ واقعی نبود. این همان چیزی است که جناب عالی نماینده عالی را عصبی می کند. نخبگان پیرامونی کشورهای همسایه پس از یوگسلاوی، به نشانه موافقت با اتحادیه اروپا سر تکان میدهند، و از آنچه «بالکانیزاسیون بوسنی» نیز مینامند، میترسند. آنها از تکرار "سناریوی بوسنیایی" در صربستان، مونته نگرو یا کرواسی وحشت دارند.
بیایید امیدوار باشیم که حق با آنها باشد. امیدواریم که ترس آنها توجیه شود. یک قرن پس از اقدام شجاعانه آن جوان بوسنیایی، گاوریلو پرینسیپ، باید به خودمان سخنان معروفی را که در این محاکمه بیان شد یادآوری کنیم: «من اتحاد همه یوگسلاویها را هدف دارم و برایم مهم نیست که چه شکلی از کشور چیست، اما باید از اتریش آزاد شود.» این سخنان را هرگز فراموش نکنیم. هرگز مبارزات پارتیزان های بوسنیایی را فراموش نکنیم. بیایید امیدوار باشیم که این "ملت کوهستانی و وحشی بالکان" سرافراز و زیبا، همچنان یک "محل دردسر" مسری باشد، جایی که کارگران و دانشجویان بیکار را در سایر کشورهای پس از یوگسلاوی ترغیب می کند تا از این روند پیروی کنند و خود را از بالکان درآورند. جهان متمدن دولت-ملت، تحت الحمایه اروپا، و روابط اجتماعی سرمایه داری.
دکتر Andrej Grubacic مدیر برنامه انسان شناسی و تغییر اجتماعی در موسسه مطالعات انتگرال کالیفرنیا در سانفرانسیسکو است. او نویسنده کتاب «سوگوار نشوید بالکانیزید: مقالات پس از یوگسلاوی» است.
ZNetwork صرفاً از طریق سخاوتمندی خوانندگان آن تأمین می شود.
اهدا