ورود سیاسی من به چپ (و منظورم چپ واقعی، فراتر از حزب دموکرات) کمی بیش از بیست سال پیش در نیواورلئان بود، زمانی که به عنوان دانشجوی کالج درگیر مبارزه با مداخله ایالات متحده در مرکز مرکزی شدم. آمریکا. به ویژه، گروههایی که من بخشی از آنها بودم، به دنبال پایان دادن به کمکهای نظامی به دولتهای جوخه مرگ در السالوادور و گواتمالا و جلوگیری از حمایت از اراذل و اوباش مخالفی بودند که ملت ما در نیکاراگوئه مسلح میکرد و تا آن زمان حدوداً کشته شده بودند. 30,000 غیرنظامی در جنگ با دولت اسما سوسیالیست ساندینیستا.
این اولین جایی بود که با افرادی که خود را رادیکال تعریف میکردند تماس گرفتم (بالاخره در نشویل بزرگ شده بودم، جایی که در آن زمان حتی پیدا کردن لیبرالها گاهی اوقات چالش برانگیز بود) و به جایی رسیدم که همه جابهجاییهای جذاب مارکسیسم را که چپها باید ارائه میداد، تجربه کنند. علاوه بر سوسیالیستهای غیروابسته (که خود را در آن زمان میدانستم)، تروتسکیستها، لنینیستهای قدیمی، مائوئیستها و حتی برخی استالینیستهای عجیب و غریب نیز در این دسته بودند. بدون در نظر گرفتن کسانی که در میان این تعداد مشخص شد جاسوسان FBI هستند، هنوز بسیاری از ایدئولوگ های واقعی و جالب وجود داشتند که بینش های ارزشمندی برای ارائه داشتند، حتی برای آن دسته از ما که خط حزبی خاص خود را نپذیرفتیم.
اما علیرغم جالب بودن، این افراد حداقل برای من موفق شدند یکی از مشکلات کلیدی چپ در ایالات متحده را نشان دهند، یعنی به خاطر خلوص ایدئولوژیک، تعداد کمی از چپ های حرفه ای از زندگی ابراز خوشحالی می کردند یا هر احساسی را ابراز می کردند. هر چه که ریشه در منفی نگری نداشته باشد. آنها مانند معادل سیاسی quaaludes بودند: تضمین میکردند که شما را از هر مکان خوشبینانهای که هر از گاهی ممکن است پیدا کنید پایین میآورند.
این هرگز به اندازه روزی مشهود نبود که با یکی از استالینوئیدها (عضو چیزی به نام لیگ آزادیبخش آلبانیایی که رژیم وحشیانه انور خوجه را بهشت کارگران مینگریست) سوار ماشین شدم و به سمت مرکز شهر رفتم تا یک راهپیمایی برگزار کنم. اعتراض کنترا به کمک یک بار در ماشین، در مورد موسیقی پخش شده از استریوی او پرسیدم. چی بود؟ من میخواستم بدانم. او به سرعت توضیح داد که این موسیقی محلی آلبانیایی است و تنها موسیقی ای که گوش داده است. من شوخی کردم که چقدر عجیب است زندگی در یکی از بزرگترین شهرهای موسیقی روی زمین و در عین حال محدود کردن خود به یک ژانر موسیقی (مخصوصاً آن چیزی که مورد علاقه چوپانان آلبانیایی است) که دوست انقلابی من با غرغر پاسخ داد. و اخم کردن البته، چون رفیق استالین هرگز موسیقی جاز را زیاد دوست نداشت.
بی طنزی چپ افراطی – که من از نظر ایدئولوژیک، اگر نه از نظر سازمانی، با آن ارتباط دارم – همیشه به عنوان یکی از بزرگترین نقاط ضعف آن به نظرم آمده است. مردم دوست دارند بخندند، دوست دارند لبخند بزنند، دوست دارند شاد باشند، و بسیاری از چپ های سرسخت افتضاح به نظر می رسد تقریباً در انجام هیچ یک از این کارها ناتوان هستند. انگار همه عهد بستهاند که تا انقلاب خندهای نکنند، یا اینها. تا زمانی که مردم هنوز فقیر و مورد استثمار قرار می گیرند و توسط پلیس کشته می شوند و قربانی نظامی گری ایالات متحده می شوند، یا به عنوان برده های مزدی برای سرمایه جهانی عمل می کنند، یا گوشت می خورند، یا ماشین می رانند، هیچ مثبتی، هیچ امیدی، شادی نیست. و آنها تعجب می کنند که چرا چپ اینقدر ضعیف است؟
اکنون، پس از پیروزی باراک اوباما، این چپهای باربیتوریت به طور کامل بازگشتهاند و به بقیه صحبت میکنند که چقدر ساده لوح هستیم که به او اطمینان داریم یا اصلاً رای میدهیم، زیرا «دموکراتها و جمهوریخواهان همه هستند. او از FISA و جنگ با افغانستان و انواع سیاستهای آشفته دیگر مانند بسیاری از جناح راست حمایت میکند. کسانی از ما که در انتخاب یک مرد رنگین پوست در کشوری که بر پایه برتری سفیدپوستان بنا شده است، اهمیتی مییابند، احمقی هستند که «کولاید» را نوشیدهاند، بر خلاف آنها که آگاهی رادیکال روشن و شفاف آنها را به شناخت اخلاق برتر سوق میدهد. رالف نادر، یا "خرد علمی ناب رئیس باب آواکیان"، یا عمق فکری بمب گرافیتی مورد علاقه آنها: "اگر رای دادن چیزی را تغییر داد، غیرقانونی بود." بله، و اگر پیرسینگ های بدن و تات های هرج و مرج چیزی را تغییر می داد، آنها نیز تغییر می کردند، و پس از آن برخی افراد برای "متفاوت" بودن چه کاری انجام می دهند؟ (توجه داشته باشید: هیچ ایرادی در هر یک از انواع تزئینات وجود ندارد، اما گرفتن هر دو یا هر دو شما را انقلابی نمی کند، چیزی جز رای دادن، این تنها چیزی است که می گویم).
اینها افرادی هستند که فکر می کنند آشوبگر بودن بیشتر به معنای عصبانی کردن مردم است تا دستیابی به آنها. بنابراین آنها در تظاهرات ضدجنگ بی ربط خود، تابلوهای «باک فوش» یا پوسترهای خود را با سبیل هیتلری بیرون می آورند، زیرا این امر در متقاعد کردن مردم به مخالفت با کشتار در عراق بسیار خوب عمل می کند. اما اثربخشی برای آنها مهم نیست. آنچه برای آنها اهمیت دارد، خشم علیه ماشین به خاطر خود خشم است. پیام آنها ساده است: همه چیز بد است، زمین محکوم به فنا است، همه پلیس ها وحشی هستند، همه سربازان بچه قاتل هستند، همه افرادی که برای شرکت ها کار می کنند شیطان هستند، بلا، بلا، بلا، درست در پایین خط. گویی بسیاری از چپها به ناامیدی وابسته شدهاند، به انزوای خود معتاد شدهاند، و شیفته خلوص اخلاقی و عدم تمایل خود به کار با لیبرالهای صرف شدهاند. به نام زهد ایدئولوژیک، از کار سخت جنبشسازی و الهام بخشیدن به دیگران برای پیوستن به مبارزه چشم پوشی میکنند، به آنهایی که احمق هستند که سازههای فلسفی برترشان را نمیفهمند یا قدر نمیدانند، پوزخند میزنند، و سپس وقتی جنبشها و گروههایشان دقیقاً هیچ کاری انجام نمیدهند، شوکه میشوند. . اما صادقانه بگویم، چه کسی می خواهد به جنبشی بپیوندد که مملو از افرادی است که شما را به عنوان یک مکنده از تحقیر نگاه می کنند؟
اگر ما در سمت چپ میخواهیم آن لیبرالها به مبارزه برای عدالت اجتماعی و رهایی بپیوندند، باید با مردمی در جایی که هستند ملاقات کنیم، نه در جایی که باکونین میخواهد باشند. برای کسانی که نمی توانند درباره اوباما هیجان زده شوند، همینطور باشد، اما حداقل متوجه باشید که میلیون ها نفر وجود دارند که، به هر دلیلی، چنین هستند. افرادی که بسیج و فعال هستند و این انرژی به دنبال خروجی است. به احتمال زیاد، آن خروجی دولت اوباما نخواهد بود، زیرا تعداد کمی از آنها واقعاً با آن شغل پیدا می کنند. به طوری که تشکیلات فعال، گروه های اجتماعی و مبارزات مردمی را ترک می کند. به طور خلاصه، ما را ترک می کند. همانطور که جوانان با الهام از نامزدی راست میانه JFK در سال 1960 در نهایت در مسیر خود به سمت چپ فراتر از او حرکت کردند و بسیاری از متعهدترین و مؤثرترین فعالان دهه 60 و اوایل دهه 70 را تشکیل دادند، اکنون نیز چنین رشدی می تواند رخ دهد. در میان وفاداران اوباما اما اگر آنها را حذف کنیم نه.
در مقطعی، چپ باید با به حاشیه راندن رابطه عشقی خود را رها کند. ما باید مانند آن دسته از افرادی که گروه مورد علاقه خود را دوست دارند، و حتی لعنتی نزدیک به پرستش هستند، رفتار نکنیم، تا آن روز که گروه شروع به فروش تعداد زیادی رکورد و کسب محبوبیت می کند، در این مرحله آنها اکنون مزخرف و آشکارا فروخته شده اند: این ایده این است که اگر مردم شما را دوست دارند، نباید کار مهمی انجام دهید، و این گمنامی معیار واقعی درستکاری است. ساختارشکنی مسائل روانی در ریشه چنین ژستی بسیار بالاتر از درجه دستمزد من است، اما مطمئنم که جذاب خواهد بود.
واقعیت ساده این است که مردم از اوباما الهام میگیرند نه به این دلیل که او را بهطور خاص مترقی میبینند (به جز در رابطه با برخی از سیاستهای واپسگراتر رئیسجمهور کنونی، و در رابطه با جایی که به درستی احساس میکنند مککین/پیلین میخواهند. ما را هدایت کردهاند)، اما به این دلیل که اکثر مردم به خوشبینی پاسخ میدهند، هرچند ممکن است نامشخص باشد. این چیزی است که ریگانی ها فهمیدند، و در این مورد، مارتین لوتر کینگ جونیور و جنبش حقوق مدنی نیز می دانستند. این خشم و بدبینی نبود که کمر آپارتاید رسمی را در جنوب شکست، بلکه امید و اعتقاد به نجابت اساسی مردم برای ایجاد تغییر در صورت مواجهه با شکاف خمیازهآمیز بین آرمانهای ملی ادعاشده و تاریکشان بود. واقعیت ملی
به عبارت دیگر، آنچه مبارزات آزادی دهه 60 بدیهی می شمرد، اما چپ باربیتورات بدبین از پذیرفتن آن امتناع می ورزد، خیر اساسی مردم این ملت و توانایی ملت با همه ایراداتش است (و اینها هستند). لژیون) تغییر کند. به عکسهای آزادیسواران در سال 1961، یا داوطلبان در تابستان آزادی 1964 نگاه کنید و به تفاوت چشمگیر بین آنها و برخی از رادیکالهای غوطهور امروز توجه کنید – که رادیکالیسم تقریباً به طور کامل به سبک و تصویر بیش از تحلیل واقعی و ساخت جنبش مربوط میشود. . در مورد اولیها، حتی وقتی به گروههایی که قصد زخمی کردن یا کشتن آنها را داشتند خیره میشدند، و حتی از آنجایی که میدانستند ممکن است به قتل برسند، لبخند میزدند، میخندیدند، آواز میخواندند، شادی میساختند. در مورد دوم، فرد اغلب متوجه اخم کردن تقریباً دائمی، احساس خجالتآور و افسردهکننده بدون شادی میشود، تا زمانی که وضعیت کاملاً از بین نرود و همه با یک رژیم غذایی حاوی علف گندم، کشک لوبیا و تمپه زندگی کنند.
جهنم، شاید من فقط ارزش استراتژیک نامیدن مردم را "احمق های مفید" یا تشبیه آنها به اعضای یک فرقه از دست داده ام، همان کاری که برخی از چپ ها اخیراً در مورد حامیان اوباما انجام داده اند. یا شاید به خاطر اینکه پدر هستم، باید تحقیر خود را نسبت به این سیستم و مدیرانش با امید کم کنم. از این گذشته، به عنوان یک پدر (حداقل برای من)، سخت است که هر روز به فرزندانم نگاه کنم و فکر کنم، "عجب، بد است که دنیا اینقدر خراب است و احتمالاً چند سال دیگر با بهره برداری از منابع به پایان خواهد رسید... اوه، من مطمئنم امیدوارم دخترانم روز خوبی را در مدرسه داشته باشند!"
پدر بودن من را در تحلیل یا تمایل به دیدن تغییر کمتر رادیکال نکرده است. در واقع، اگر چیزی باشد، من را بیشتر کرده است. من در حال حاضر به اندازه همیشه از بی عدالتی عصبانی هستم، زیرا می توانم ببینم که چگونه بر کودکانی که در ایجاد آنها کمک کردم و اکنون مسئول آنها هستم، تأثیر می گذارد. اما خشم و بدبینی شریک رقص خوبی نمیسازد. خشم بدون امید، بدون ایمان معین به توانایی ما مردم برای تغییر جهانمان یک بیماری تا سر حد مرگ است. مانند یک بیماری گوشت خوار مصرف کننده است و اولین قربانی آن شفقت انسانی است. در حالی که من هرگز به افراد راست افراطی برای پیوستن به مبارزه برای عدالت توصیه نمیکنم - و در آنجا، فکر میکنم شک و تردید کاملاً موجه است - اگر نتوانیم حداقل کمی خوشبینی نسبت به توانایی لیبرالها و دموکراتها داشته باشیم. برای سوار شدن و انجام کار همراه شوید، پس فایده چیست؟ تحت چنین بار سنگین و بدبینانه ای مانند این، زندگی به سادگی غیرقابل تحمل می شود. و اگر یک کاری وجود داشته باشد که ما نمی توانیم انجام دهیم - به ویژه اکنون - این است که از اراده برای زندگی و مبارزه دست بکشیم، روزی دیگر.
ZNetwork صرفاً از طریق سخاوتمندی خوانندگان آن تأمین می شود.
اهدا