[بررسی از قفس آهنین: داستان مبارزه فلسطینی ها برای تشکیل دولت توسط رشید خالدی و یک کشور: پیشنهادی جسورانه برای پایان دادن به بن بست اسرائیل و فلسطین توسط علی ابونیمه]
از زمان اشغال کرانه باختری و غزه در سال 1967، اسرائیل تنها دولت مستقل در فلسطین تحت قیمومیت بریتانیا بوده است. فلسطینی ها یا به عنوان شهروند درجه دوم در کشور یهود زندگی می کنند. یا به عنوان ساکنان مستعمره کرانه باختری و غزه بدون حقوق انسانی یا سیاسی. یا به عنوان پناهندگانی که در کشورهای عربی همسایه، در شرایط اغلب بسیار دشوار، پراکنده و سرگردان شده اند. شانس غلبه بر تبعید فلسطینیان و استفاده از حق بازگشت خود مانند همیشه دور به نظر می رسد. دورنمای فوری پایان دادن به اشغالگری اسرائیل و ایجاد یک کشور مستقل فلسطینی در کرانه باختری و غزه مطابق با اجماع بین المللی و اعراب، که حداقل از سال 1976 وجود داشته و توسط ایالات متحده و اسرائیل رد شده است، به سختی امیدوارکننده است.
نه مبارزه مسلحانه از کشورهای عربی مرزی و سرزمین های اشغالی و نه بسیج مردمی و مبارزه سیاسی، رهایی و استعمار زدایی را به ارمغان نیاورده است. شکست یا مهار انتفاضه ها یکی پس از دیگری تنها حضور استعماری اسرائیل در کرانه باختری را تقویت کرده است. با وجود خروج 8,000 شهرک نشین از غزه، 1.3 میلیون فلسطینی این منطقه در محاصره و محاصره شدید قرار دارند. از تابستان، نزدیک به 400 فلسطینی، که بسیاری از آنها غیرنظامی بودند، مانند کشتار اخیر بیت حانون کشته شده اند. فلسطینیها که با غرور از سوی ایالات متحده گفتند که فقدان «دموکراسی» فلسطینی مانع اصلی صلح است، فلسطینیها آزادانه در انتخابات قانونگذاری در ژانویه رای خود را به صندوق انداختند، اما به دلیل انتخاب دموکراتیک خود مجازات شدند: اسرائیل با تهدید به «گرسنگی» و وجوه مورد نیاز برای پرداخت حقوق کارمندان دولت، نان آوران بخش عمده ای از جامعه فلسطین را رد کرد. دیوارها، ایستهای بازرسی، بستن، مجازاتهای دسته جمعی، مسدود کردن جادهها، جادههای مخصوص یهودیان، قتل عام با گلولهباران، ترورها، زندانهای دسته جمعی و نرخ فقر 70 درصدی وضعیت فلسطینیان تحت اشغال را تعریف میکنند.
دیپلماسی دوره اسلو نیز نتوانسته است – حتی برخی از حقوق ملی فلسطینی ها را بازگرداند. در واقع، تا آنجا که به نخبگان اسرائیل مربوط می شود، چارچوب اسلو هرگز برای پایان دادن به اشغال یا عقب نشینی به مرزهای 1967 نبود. ثابت شده است که اسلو نسخه دیگری از طرح آلون است که اولین بار پس از جنگ 1967 توسط معاون نخست وزیر اسرائیل، یگال آلون، به نخست وزیر لوی اشکول ارائه شد. طرح آلون یک خودمختاری کوتاه را برای فلسطینیان در کرانه باختری پیشنهاد کرد (آلون پیشنهاد کرد که مناطق با اکثریت عرب تحت صلاحیت اردن قرار گیرد) و مقادیر قابل توجهی از اراضی آنها به اسرائیل ضمیمه شود، که تمام مرزها و نقاط ورودی به این سرزمین را کنترل می کند. یک کل
اسراییل از سال 1993، تحت عنوان صلح طلبی، تعداد شهرک ها و شهرک نشینان (حدود 400,000) را در سرزمین های اشغالی دو برابر کرده است. از نظر اسرائیل، «صلح» و «امنیت» به معنای جمعیت فلسطینی جدا شده از اسرائیل و در عین حال کاملاً وابسته به آن است - دستور العملی برای تداوم انقیاد فلسطین و سلطه اسرائیل. در نتیجه، فلسطینی ها بدترین مصیبت خود را از زمان خلع ید و اخراج از بیشتر مناطق فلسطین در سال 1948 و اشغال آنها توسط اسرائیل در سال 1967 تجربه کرده اند. همانطور که جان دوگارد، گزارشگر ویژه سازمان ملل در امور حقوق بشر در سرزمین های اشغالی می گوید: در گزارش اخیر وی، فلسطینی ها اولین مردم اشغال شده در تاریخ هستند که تحریم های بین المللی بر آنها تحمیل شده است - تحریم هایی که "احتمالاً سخت ترین شکل ... تحمیل شده در دوران مدرن" است. او نتیجه می گیرد که دموکراسی فلسطینی توسط جامعه بین المللی به همان اندازه که آزادی حرکت فلسطین توسط اسرائیل محدود شده است.
این تصویر تیره و تار با اختلافات داخلی شدید بین فتح و حماس که در سال گذشته به درگیری های خیابانی و کشتار کشیده شده است، ترکیب شده است. برای اولین بار در تاریخ فلسطین امکان جنگ داخلی وجود دارد. تضادهای سیاسی بین کسانی که به نظر میرسد آماده پذیرش هرچه اسرائیل هستند (محمود عباس رئیس تشکیلات خودگردان فلسطین و نخبگان فتح) و کسانی که به دنبال استعمارزدایی کامل از سرزمینهای 1967 هستند (حماس، عناصر مردمی در فتح و اکثریت فلسطینیها) به سرعت در حال افزایش است. تیز کردن اگرچه استواری فلسطینیان دست نخورده است، زندگی در نزدیکی محاصره دائمی و بدون امید به تغییر واقعی فوری میتواند گرایش به سوی خودتخریبی را تشدید کند، چشماندازی که رهبران اسرائیل از تشویق آن خوشحال هستند.
پس چگونه می توان به این بحران عمیق فلسطین و تلاش بی امان اسرائیل برای تحکیم و گسترش پروژه شهرک سازی پاسخ داد؟ تا کنون هیچ خودسنجی جمعی یا ملی فلسطینی وجود نداشته است. اما گفتگوها در جوامع فلسطینی در سراسر جهان آغاز شده است. فعالان و روشنفکران شروع به طرح سؤالات اصلی می کنند: ماهیت بحران فلسطین امروز چیست و چگونه می توان بر آن غلبه کرد؟
کتاب های جدید رشید خالدی و علی ابونیمه در این زمینه حائز اهمیت است. هر دو نویسنده سوابق دیرینه ای در ارتباط با مسئله فلسطین دارند: خالدی دارای کرسی ادوارد سعید در مطالعات عرب در دانشگاه کلمبیا است، چندین کتاب خوب در مورد ناسیونالیسم فلسطین منتشر کرده است و به هیئت فلسطینی در مذاکرات 1991 مادرید مشاوره داده است. ابونیمه یکی از ویراستاران مؤسس و همکار مکرر آن است www.electronicintifada.netیک منبع آنلاین ضروری از اطلاعات جایگزین در مورد شغل. هر دو مرد به روش های مختلف به دنبال برافروختن بحث ها و بحث های متمرکزتر در مورد نگرانی های اساسی فلسطین و اسرائیل هستند. خالدی قفس آهنی علل شکست فلسطین در دستیابی به کشور، از قیمومیت بریتانیا در سال 1922 تا پیروزی انتخاباتی اخیر حماس را بررسی می کند، در حالی که ابونیمه یک کشور ایجاد یک کشور برای اعراب و یهودیان در تمام اسرائیل-فلسطین را مطرح می کند.
چرا فلسطینیان قبل از سال 1948 نتوانستند به کشوری دست یابند و شکست آنها چه تأثیری بر چشم انداز ملی آنها پس از آن داشت؟ این سوال اصلی است که خالدی به آن می پردازد قفس آهنی، اثری از تحلیل تاریخی قوی که با روحیه خودآزمایی نوشته شده است. اگر فلسطینیها در این بررسی انتقادی از رهبری خود در مرکز قرار میگیرند، به این دلیل نیست که خالدی «قربانیان» را مقصر میداند. در عوض، به قول خودش آنها را «مسئول اعمال و تصمیماتشان» میداند. تمسخر رهبری فلسطین از دیرباز سرگرمی واقعی در غرب بوده است، از جمله معروف ابا ابان «فلسطینی ها هرگز فرصتی را برای از دست دادن فرصت از دست نمی دهند» تا افسانه ای که عرفات با رد «پیشنهاد سخاوتمندانه ایهود باراک» مردم خود را به ادامه اشغال سپرد. ” در کمپ دیوید. در مقابل، خالدی هرگز از این واقعیت غافل نمیشود که فلسطینیها انتخابهای خوب کمی داشتند، و این که ممکن است احتمالات در برابر مبارزه آنها برای تعیین سرنوشت غیرقابل حل باشد. این احتمالات به خوبی در سخنانی که در سال 1919 توسط آرتور جیمز بالفور، وزیر خارجه بریتانیا، نویسنده بیانیه بالفور در سال 1917 مبنی بر حمایت از "خانه ملی" یهودیان در فلسطین بیان شد، نشان می دهد: "صهیونیسم، چه درست باشد چه غلط، خوب یا بد، ریشه دارد. در سنت های دیرینه، در نیازهای کنونی، در امیدهای آینده، اهمیتی بسیار بیشتر از خواسته ها و تعصبات 700,000 عرب که اکنون در آن سرزمین باستانی زندگی می کنند. از آن زمان تاکنون، انکار آرمانهای ملی فلسطین، ثابت سیاست غربی و صهیونیستی در منطقه بوده و خالدی بر اهمیت حیاتی آن تأکید میکند. او در ارزیابی کارنامه آمریکا حرفی نمی زند: «در عمل، ایالات متحده یکی از مصمم ترین مخالفان خودمختاری و استقلال فلسطین است و بیش از شصت سال است که بوده است».
همانطور که خالدی تاکید می کند، این تعهدات بریتانیا و آمریکا در قبال صهیونیسم است که مسئول ادامه بی تابعیتی و سلب مالکیت فلسطینیان است. مدتهاست که بحث شده است که فلسطینیان - به تنهایی در میان ملتهای عرب - به دلیل ضعفهای داخلی خود نتوانستند استقلال خود را ایجاد کنند: نزاعها و خیانتهای کوچک نخبگان آنها، عدم توسعه اجتماعی آنها، حتی فقدان آگاهی ملی واقعی. در واقع، خالدی نشان میدهد که جامعه فلسطین از نظر اقتصادی و اجتماعی با سایر جوامع عربی که از سلطه عثمانی بیرون آمده بودند، مقایسه مطلوبی داشت. در واقع، «به وضوح به اندازه هر جامعه دیگری در منطقه پیشرفته بود، و بسیار بیشتر از چندین جامعه».
تاریخ فلسطین از همسایگانش به دلیل علاقه خارجی که هیچ سرزمین دیگری در جهان عرب جذب آن نشده بود، متفاوت بود: تمایل صهیونیسم برای ایجاد یک کشور یهودی و حمایت بریتانیا از پروژه شهرک نشینی-استعماری خود. در واقع، بدون بریتانیا هیچ کشور یهودی امکان پذیر نبود. بریتانیا تمام تلاش خود را برای پرورش نهادهای دولتی یهودی و جلوگیری از شکل گیری نهادهای فلسطینی انجام داد و به قول خالدی «نوعی قفس آهنین برای فلسطینی ها ایجاد کرد که هرگز موفق به فرار از آن نشدند». نابرابری های اساسی سیاست، امپریالیسم بریتانیا را در فلسطین تعریف کرد. در بیشتر دوره قیمومت، بریتانیا مهاجرت یهودیان از اروپا را برخلاف میل اکثریت فلسطینی تسهیل و حمایت کرد. اگرچه بریتانیا و جنبش صهیونیسم بر سر کتاب سفید 1939 که مهاجرت یهودیان و خرید زمین را محدود می کرد با هم برخورد کردند، سیاست های استعماری بریتانیا در نهایت به کنترل بیشتر فلسطین توسط صهیونیست ها در سال 1948 منجر شد، زمانی که یهودیان هنوز تنها یک سوم جمعیت آن را تشکیل می دادند و مالکیت اطرافیان را داشتند. 6 درصد زمینش
اما، خالدی میپرسد، چرا انگلیسیها توانستند به اهداف خود در برابر خواستههای آشکار اکثریت عرب فلسطین دست یابند؟ گاهی اوقات، پاسخ او به طور خطرناکی به دایره نزدیک می شود – فلسطینی ها به کشوری دست نیافتند زیرا نتوانستند ساختارهای دولتی بسازند که با قیمومیت بریتانیا مخالفت کند. اما دلیل این شکست چیست؟ پاسخ خالدی سخت گیرانه و بی دریغ است. افراد برجسته ای که جامعه فلسطین را رهبری می کردند، به جای ایجاد «منابع جایگزین مشروعیت» و مبارزه با قیمومیت، بیش از حد به انگلیسی ها به عنوان واسطه ها اعتماد داشتند و با آنها در «التماس بی نتیجه» شرکت داشتند. بنابراین آنها خود را از اهرم سیاسی محروم کردند تا سیاست بریتانیا در حمایت از ایجاد یک خانه ملی یهودی را بطور قابل توجهی تحت تأثیر قرار دهند، حتی کمتر معکوس کنند. خالدی معتقد است که اگر رهبران فلسطینی با قفس آهنین حاکمیت همراه شده و تحت کنترل قرار گرفتند، تا حدی به این دلیل بود که آنها هیچ تمایل واقعی برای حرکت علیه امپریالیسم بریتانیا تا زمانی که خیلی دیر نشده بود، نداشتند. (تمایل نخبگان فلسطینی به سپردن سرنوشت مردم خود به قدرت های امپریالیستی در دوره اسلو دوباره ظاهر می شود.)
حتی بیش از این وابستگی به نظام اجباری، آنچه رهبری فلسطین را از دیگر نخبگان ملیگرای عرب متمایز میکرد، ویژگی مذهبی آن بود. اینها در واقع در هم تنیده بودند، همانطور که خالدی در بحثی چشمگیر درباره نقش حاج امین الحسینی، مفتی اعظم فلسطین، نشان می دهد. بریتانیاییها دفتر او را ایجاد کردند - قد او را بالا بردند تا به آنها در اداره قیمومیت کمک کند - و آن را با قدرتهایی که هیچ مفتی در تاریخ مؤسسات دینی اسلامی از آن برخوردار نبود، سرمایهگذاری کرد. این امر جنبش ملی فلسطین را در یک نقطه ضعف شدید قرار داد: «به دلیل نداشتن وسایل مؤثر برای ساختن به سوی دولت، که از قبل وجود داشت، یا توسط انگلیسیها ارائه شده بود، یا توسط خود فلسطینیها توسعه یافته بود، در عوض به جمعیت عرب فلسطین یک رهبری مذهبی اعطا شد. تشویق شده، مشروعیت مییابد، یارانه میگیرد و همیشه در نهایت توسط بریتانیا کنترل میشود.»
تنها در اوایل دهه 1930 و با ظهور حزب استقلال العربی (حزب استقلال عربی) بود که فلسطینیان به مقاومت توده ای در برابر پروژه صهیونیستی و حامیان انگلیسی آن روی آوردند. برخلاف مفتی ها و دیگر رهبران فلسطینی که در سخنرانی های خود انگلیسی ها را محکوم می کردند و در پشت صحنه با آنها همکاری می کردند، استقلال از استقلال فلسطین و اتحاد اعراب حمایت می کرد و همکاری با مقامات قیمومیت را محکوم می کرد. استقلال به سرعت مخالفت انگلیس، جنبش صهیونیستی و مفتی را برانگیخت که هیچ چالشی برای رهبری کاریزماتیک او تحمل نمی کرد. (همانطور که خالدی با تأسف می گوید: «فلسطینیان چندین دهه بعد دوباره از این آمیختگی مخرب آرمان ملی با شخصیت یک رهبر برتر در عصر غروب تسلط یاسر عرفات بر جنبش ملی فلسطین رنج می بردند.) با این فشارها، حزب در عرض دو سال از تأسیسش از هم پاشید. با این حال، وجود کوتاه آن حاکی از سرخوردگی رو به رشد طبقه متوسط از تسلیم نخبگان و روحیه فزاینده ستیزه جویی مردمی، به ویژه با توجه به عمیق تر شدن مصیبت دهقانان فلسطینی و سلب مالکیت فزاینده آنها توسط صهیونیست ها بود. و با شناسایی انگلیسی ها به عنوان دشمن اصلی آرمان های ملی فلسطین، استقلالیست ها زمینه را برای مبارزه مسلحانه به رهبری شیخ عزالدین قسام و اعتصاب عمومی و شورش خشونت آمیز 1936-39 فراهم کردند.
برای خالدی «سرکوب شورش 1936-39 تا حد زیادی نتیجه جنگ 1948 را برای فلسطینیان تعیین کرد». او آگاه است که بسیج ضد استعماری ممکن است محکوم به شکست بوده باشد، و خاطرنشان کرد که هیچ شورشی در سال های بین دو جنگ موفقیت آمیز نبود و بریتانیا بیش از 20,000 سرباز و نیروی هوایی سلطنتی را علیه شورش اعراب مستقر کرد. اما این شورش باعث شد که انگلیسی ها برگه سفید را صادر کنند، امتیازی کوچک و مبهم که مفتی آن را رد کرد. بنابراین، خالدی مینویسد، رهبری «در استفاده از ضعف لحظهای موقعیت بریتانیا یا به دست آوردن هیچ دستاورد سیاسی از فداکاریهای شورشیان ناکام ماند». او اصرار میکند که اگرچه شانسها در برابر آنها انباشته بود، «فلسطینیها انتخابهایی داشتند، و برخی از آنها ممکن است بدتر از دیگران باشند»، از جمله سازماندهی تودهای، عدم همکاری با بریتانیا و امتیازات تاکتیکی.
خالدی به درستی بر موضوع رهبری تاکید می کند که نقش مهم و گاه تعیین کننده ای در موفقیت یا شکست جنبش های سیاسی ایفا می کند. اما چرا همیشه به فلسطینیها دامن میزند؟ منافع شخصی نخبگان و تمایل آنها به همکاری با انگلیسی ها بخشی از آن چیزی است که باید توضیح داده شود. آیا چیزی در مورد شرایط زندگی فلسطینی ها تحت قیمومیت وجود داشت که دلیل انتخاب های بد مداوم رهبری باشد؟ یا دلایل اجتماعی عمیق تری وجود داشت؟
غسان کنفانی، نویسنده فلسطینی و رهبر PFLP، در مطالعه سال 1972 خود در مورد شورش 1936-39، مورد قدرتمندی برای دومی مطرح کرد. به گفته کنفانی، ماهیت پروژه استعماری صهیونیستی، جامعه فلسطین را مجبور به «تبدیل بسیار خشونت آمیز از یک جامعه کشاورزی عربی به یک جامعه صنعتی یهودی» کرد. این، همراه با سیاست استعماری بریتانیا، یک بورژوازی ضعیف فلسطینی و یک طبقه کارگر صنعتی و جنبش کارگری ضعیف را ایجاد کرد، که هیچ کدام نمیتوانند چالش مؤثری برای هژمونی سیاسی نخبگان فلسطینی ایجاد کنند. در نتیجه، مقاومت در برابر صهیونیسم توسط دهقانان محروم، سازمانیافته ملی، پراکنده از نظر جغرافیایی و در نهایت ناتوان رهبری شد. همانطور که مونا یونس در کتاب عالی خود می نویسد آزادی و دموکراتیزاسیون: جنبش های ملی آفریقای جنوبی و فلسطیندر واقع، در حالی که کارگران دهقانان و مهاجران میتوانستند از طریق شورش ویران کنند، آنها فاقد اهرمی بودند که با آن انگلیسیها یا صهیونیستها را مجبور به لغو طرحهای استعماری خود کنند.»
شورش تودهای 1936-39 که توسط بریتانیا و جنبش صهیونیستی سرکوب شده بود و قادر به سازماندهی مجدد و یا جلب حمایت دولتهای عربی که بیشتر نگران حفظ روابط دوستانه با انگلیس بودند تا دفاع از حقوق ملی فلسطین، در نهایت به ناهماهنگی تبدیل شد. و دعوای درونی راه فاجعه 1948 باز بود. فلسطینی ها ممکن بود کمبود اهرم خود را با یک ناسیونالیسم ضداستعماری منسجم تر که بسیج توده ای اصولی دهقانان و کارگران را با شورش خشونت آمیز ترکیب می کرد، جبران می کردند. حزب کمونیست فلسطین ممکن است مانند سایر احزاب کمونیست در کشورهای توسعه نیافته مانند چین و ویتنام چنین مبارزه ای را رهبری کند. با این حال، PCP عمدتاً یهودی در میان فلسطینی ها ضعیف تر از آن بود که رهبری افراد سرشناس را به چالش بکشد. و هنگامی که استالین تصمیم گرفت که تقسیم بهترین راه حل برای مسئله فلسطین است، حزب به خط جدید پایبند بود.
شکست فلسطین در سال 1948 به طور چشمگیری چشم انداز سیاسی را تغییر داد و منجر به اخراج بیش از نیمی از جمعیت عرب و ایجاد اسرائیل در ویرانه های بیشتر فلسطین تاریخی شد. این امر باعث شد فلسطینی ها بی تابعیت و پراکنده شوند و حتی اهرم کمتری برای بازپس گیری سرزمین های خود و دستیابی به استقلال داشته باشند. فلسطینیان در تبعید با چالش تبدیل اسرائیل از خارج از مرزهای خود مواجه بودند، در حالی که آنهایی که هنوز در اسرائیل بودند تا سال 1966 تحت حکومت نظامی اسرائیل قرار گرفتند. خالدی استدلال می کند که از سال 1948 تا اواسط دهه 1960، فلسطینی ها "توجه اندکی به این مشکل داشتند که چه شکلی است. دولت برای فلسطین مناسب بود» و
به طور کلی چیزی بیش از پیش بینی گذشته تصور شده در آینده انجام نمی داد…. بنابراین، در تلاش برای برگرداندن زمان به عقب، به نظر می رسد که فلسطینی ها یک بار دیگر به ماهیت رابطه بین خود و یهودیان اسرائیلی که در چنین کشور عربی فلسطینی پیش بینی شده باقی خواهند ماند، فکر جدی نکرده اند، همانطور که در دوره قیمومیت وجود داشت. هیچ قدردانی از صهیونیسم به عنوان چیزی بیش از یک جنبش استعماری که فلسطینیان را خلع ید کرده بود. بدیهی است که این واقعیت که صهیونیسم نیز به عنوان یک جنبش ملی عمل کرده بود و یک کشور ملی به نام اسرائیل را تأسیس کرده بود، هنوز چیزی نبود که فلسطینیهای آسیب دیده بتوانند آن را بپذیرند، زیرا این اتفاقات به قیمت آنها رخ داده بود.
روشن نیست که چنین «قدردانی» از صهیونیسم به عنوان یک جنبش استعماری و ملی چه تفاوتی ایجاد میکند، در حالی که آشکارا به دنبال آواره کردن فلسطینیها و مصادره کشورشان بوده است. در واقع، خالدی نشان میدهد که توافق با صهیونیسم، دقیقاً به دلیل انحصارگرایی و رد بیدریغ حق تعیین سرنوشت ملی فلسطینیان، هرگز گزینه واقعی نبود. اگرچه ممکن است درست باشد که فلسطینیان بین سالهای 1948 و 1967 فاقد واقعگرایی کافی در درک خود از اسرائیل بودند، اما برای اثبات چنین ادعای قوی به شواهد بسیار بیشتری نسبت به منشور ملی فلسطین در سال 1964 نیاز است. مطمئناً در مورد فلسطینیهایی که ناگهان خود را در یک اقلیت محاصره شده در یک کشور یهودی میبینند، یا فلسطینیان تبعیدی مانند کنافانی، که رمانش است، صدق نمیکند. مردان در خورشید (1963) نقدی قدرتمند از نوستالژی فلسطینیان نسبت به دنیایی که از دست داده بودند ارائه کرد.
با این حال، مهم است که بدانیم که یک تغییر کیفی در تاریخ سیاسی فلسطین با ظهور فتح و ساف از اواسط دهه 1960 به بعد رخ داد - داستانی که یزید سیغ در مطالعه خود با جزئیات کامل بیان کرده است. مبارزه مسلحانه و جستجوی دولت. برای سیغ و بسیاری از مورخان جنبش ملی فلسطین، ساف عملاً به عنوان یک کشور در تبعید خدمت کرده و به دنبال سرزمینی برای حکومت بوده است. خالدی با اشاره به شکست مفتضحانه تشکیلات خودگردان فلسطین در دستیابی به استقلال و حاکمیت ظاهری، پیشنهاد میکند که «کل این غایتشناسی و روایتی که درباره سازمان آزادیبخش فلسطین مبتنی بر آن است، بسیار قابل سؤال است». او «شواهد روشنی زیادی مییابد که نشان میدهد بهطور جدی برای ساختن کشور فلسطین که هدف رسمی آن برای چندین دهه بوده، آماده نبوده است»، از جمله تضاد بین لفاظی و عمل، مبارزه مسلحانه و دیپلماسی. خالدی بارها و بارها شکست سازمان آزادیبخش فلسطین را به عدم آمادگی آن نسبت می دهد. در حالی که او این تصور را می پذیرد که سازمان آزادیبخش فلسطین بوروکراتیزه شده است و «بیشتر به یک شبه دولتی تبدیل شده و کمتر و کمتر به یک جنبش آزادیبخش ملی تبدیل شده است»، او استدلال می کند که این روند هرگز به «قانونی سازی و سازماندهی بر اساس یک قانون حقوقی» عمیق نشد. اساس ارگانهای ساف، دموکراتیزه کردن آنها و آمادگی آنها برای حرکت به سرزمینهای اشغالی.
اما همانطور که خالدی می گوید اگر «قانونی سازی و سازماندهی» خیلی کم بود، بوروکراتیزاسیون، رهبری اقتدارگرا و عدم پاسخگویی نیز بسیار زیاد بود. تنها راه غلبه بر این موانع، تقویت بسیج توده ای و مشارکت دموکراتیک و نه تضعیف آن بود. اما نخبگان فتح همیشه از دموکراسی مشارکتی بیزار بودند. در چنین محیطی، خودفریبی به راحتی در رهبری ریشه دوانید. بنابراین، عرفات در سال 1972 توانست انقلاب فلسطین را به عنوان «پیروزی شکستهای موقت تا پیروزی نهایی» توصیف کند. فراموش نکنید که در سالهای 1970-71، مقاومت فلسطین در اردن (در وقایع «سپتامبر سیاه») وحشیانه سرکوب و به لبنان اخراج شد. اما چگونه چنین شکست های خارق العاده ای می تواند باعث پیروزی شود؟ چگونه بدتر شدن شرایط عملیات میتواند بدون ارزیابی مجدد دقیق علل شکست و بدون ابداع استراتژیهای مقاومت موفقتر منجر به دگرگونی شود؟
تفکر عرفات در جنبش فلسطین بسیار رایج بوده است. همانطور که گیلبرت آککار در آن نشان داده است، از نظر سیاسی خودش را پیدا کرد دیگ شرقیپس از آنچه که وی انحلال "فاجعه بار" مترقی ترین و متعهدترین کادرهای چپ فلسطینی توصیف می کند. این شکست منجر به سیاست وابستگی فزاینده به دیکتاتوریهای عربی و دلارهای نفتی پادشاهیهای خلیجفارس و تعمیق بوروکراتیزاسیون و فساد سازمان آزادیبخش فلسطین شد، که بند آن توسط عرفات کنترل میشد.
چرا سیاست های محافظه کارانه ملی گرایانه عرفات پس از سال 1970 غالب شد؟ دلایل پشت چنین تحولاتی موضوع بحث قابل توجهی در خود جنبش در آن دوره، به ویژه در چپ فلسطینی بود. ای کاش خالدی دوره بین سپتامبر سیاه و اخراج ساف از بیروت در سال 1982 را با دقت بیشتری بررسی می کرد، که خیلی سریع آن را با عباراتی مانند «بیهودگی سیاست تبعید» کنار می گذاشت. زیرا دقیقاً در دوران تبعید در اوایل دهه 70 و پس از سپتامبر سیاه بود که انتقاد جدی و دموکراتیک از ساف شکل گرفت. در داخل فتح، حسام الخطیب، یکی از اعضای کمیته مرکزی، که تشخیص داد شکست مقاومت در اردن فقط مربوط به «مسئله رهبری» نیست، بیان شد.مسالة القیادات) اما در مورد وضوح انقلابی، ساختار سازمانی و شکل سیاسی. آنچه خطیب از آن دفاع میکرد «انقلاب درون انقلاب» بود، یک دگرگونی درونی ساختارهای ساف که مشارکت مردمی را تقویت میکرد و اهداف سازمان را به طور مؤثرتری پیش میبرد. جالب اینجاست که خطیب از این روند به عنوان «انتفاضه داخلی» یاد کرده است.
نقد مشابهی از ساف توسط فیلسوف مارکسیست سوری صادق جلال العظم مطرح شد که شکست سپتامبر سیاه را به تسلیم شدن فتح به ملک حسین و سیاست "عدم مداخله" آن در رژیم های استبدادی عرب نسبت داد. او استدلال کرد که ساف برای دستیابی به اهداف مورد نظر خود، باید ردای دموکراسی و انقلاب را در کل جهان عرب به خود بگیرد. تنها در این صورت است که فلسطینی ها می توانند اهرم سیاسی را که به عنوان یک ملت در تبعید فاقد آن بودند، ایجاد کنند. این به آنها کمک می کند تا توازن نیروها را اصلاح کنند و اسرائیل و غرب را به رسمیت شناختن خودمختاری فلسطین وادار کنند. این جاده مسلماً در دسترس فلسطینیان بود. حداقل باید در میان گزینه های تاریخی آنها در نظر گرفته می شد. چنین جاده انقلابی ممکن است توسط اسرائیل و ایالات متحده مسدود شده و شکست بخورد. اما همچنان راهی است که طی نشده است، و نشانگر یک جایگزین احتمالی در خاورمیانه در دهه 1970 است که توسط وحشیگری اقتدارگرایانه اعراب با حمایت اسرائیل و غرب ویران شد. با بررسی مجدد این دوره رادیکال در تاریخ فلسطین، خالدی ممکن است به خوبی دریافته باشد که رهبری بد پس از 1948، مانند دوره قیمومیت، نشانه ای از علل عمیق تر است. با این اوصاف، قفس آهنی ما را وادار می کند تا عمیق تر در مورد مشکلاتی که همچنان جنبش فلسطین را آزار می دهد تأمل کنیم.
خالدی با تمرکز بر منابع ناکامی فلسطینی ها در ساختن کشور خود، صراحتاً از راه حل خاصی برای مناقشه اسرائیل و فلسطین دفاع نمی کند (اگرچه از حامیان دیرینه راه حل دو کشوری است، اما در مورد اینکه آیا حتی این موضوع نیز تردید دارد. با توجه به مشکلات عظیمی که اکنون فلسطین با آن مواجه است، محقق خواهد شد). از زمان جنگ 1967، جنبش ملی فلسطین به طور رسمی دو راه حل اصلی را برای پایان دادن به درگیری با اسرائیل اتخاذ کرده است: از اواخر دهه 60 تا اوایل دهه 70، یک کشور دموکراتیک واحد در فلسطین، که همه گروه های مذهبی و جمعیت های موجود را در خود جای دهد. و از سال 1974، تعهد به ساختن یک کشور در هر بخش آزاد شده فلسطین، که در نشست شورای ملی فلسطین در سال 1988 در الجزایر به صورت راه حل دو دولتی بر اساس مرزهای 1967 با بیت المقدس شرقی به عنوان پایتخت آن، مطابق با اجماع بین المللی بر خلاف عقل متعارف در غرب، راه حل دو دولتی مدت هاست که برنامه غالب جنبش فلسطین بوده است، که هنوز هم توسط اکثریت فلسطینی ها و نمایندگان آنها، از جمله، به طور ضمنی، توسط حماس، علیرغم لفاظی حداکثری آن، حمایت می شود. اگرچه اکثر فلسطینی ها هرگز ایجاد یک کشور در 22 درصد از سرزمین خود را به عنوان راه حل عادلانه مناقشه تلقی نکرده اند، آنها همچنین پایان اشغال را شرط لازم قبل از سایر مسائل مانند حق بازگشت و بازگشت و بازگشت به کشور خود می دانند. وضعیت اسرائیل به عنوان یک کشور یهودی قابل بحث است.
برهان اصلی علی ابونیمه در یک کشور این است که اسرائیلیها و فلسطینیها از نظر جغرافیایی و اقتصادی آنقدر عمیق «در هم تنیدهاند» و اشغال آنقدر عمیق است که دو ملیتگرایی یا یک کشور دموکراتیک واحد با برابری و خودمختاری برای هر دو ملت «تنها راهحل عملی» است. (استدلال های مشابهی در سال های اخیر توسط تونی جودت، ویرجینیا تیلی، مرون بنونیستی و مرحوم ادوارد سعید در سال های اخیر ارائه شده است.) از نظر ابونیما، دو ملیت گرایی بسیاری از مشکلات ذاتی صهیونیسم را حل می کند: انحصارگرایی آن. پاکسازی قومی فلسطینی ها (که به طور فزاینده ای در اسرائیل محبوب می شود، جایی که آویگدور لیبرمن، شهرک نشین روسی الاصل، مدافع «انتقال»، اخیراً به کابینه ایهود اولمرت پیوست). و وسواس نژادپرستانه آن با جمعیت شناسی. همچنین به طور اساسی به فلسطینی ها اجازه می دهد که به سرزمین های غصب شده خود بازگردند و در صلح با اسرائیلی ها بر مبنای برابر زندگی کنند.
با این حال، آنچه در گزارش او وجود ندارد، قدردانی از نیازها و راهبردهای فوری فلسطین است. اگرچه ابونیمه برای حمایت از پیشنهاد خود از نمونههای متعددی استفاده میکند، از جمله ایرلند شمالی و آفریقای جنوبی، ایجاد یک دولت دموکراتیک واحد برای اکثر فلسطینیها تقاضای مبرم نیست. در واقع، او می پذیرد که امروز نه فلسطینی ها و نه اسرائیلی ها نمی خواهند با هم در یک کشور زندگی کنند. علاوه بر این، اگر فلسطینیها برای اجرای راهحل دو کشوری که قوانین و قطعنامههای بینالمللی با قاطعیت در کنار آنها است، بینتیجه تلاش کردهاند، چگونه میتوان انتظار داشت که برای رسیدن به هدفی که حتی کمتر از آنچه که بود، کار کنند. سی سال پیش، یعنی پایان دادن به صهیونیسم سیاسی؟ ابونیمه با این ادعا که اسرائیلی ها "آرزوی ارزش های مترقی هستند" ما را دلداری می دهد. با این حال، با فرسایش اردوگاه صلح اسرائیل و جامعه ای که دائماً به سمت راست می رود، اشتراک ایمان او دشوار است. بنابراین نمی توان از خود پرسید: آیا منصفانه است که از 3.5 میلیون فلسطینی اشغالی بخواهیم تا زمانی که حمایت کافی از هر دو ملت برای راه حل دو ملیتی وجود نداشته باشد، منتظر جبران رنج های روزانه و تحقیر ملی خود باشند؟
هنگامی که سوسیالیست های فلسطینی و یهودی، به ویژه نوام چامسکی و گروه ماتزپن اسرائیل، در دهه 1970 از دولت دو ملیتی حمایت کردند (مسئله ای که ابونیمه نادیده گرفت)، تحقق آن مبتنی بر تحول اجتماعی و سیاسی در مقیاس بزرگ بود: جنبش های رادیکال در هر دو طرف، با حوزههای قدرتمند و توانا، به سمت یکدیگر میکشیدند و به جدایی خود پایان میدادند. هنگامی که این گزینه با گسترش استعماری عمیق اسرائیل و ظهور بنیادگرایی یهودی از بین رفت، بسیاری از سوسیالیست ها به طرفداری از راه حل دو دولتی روی آوردند، در حالی که با صهیونیسم سیاسی دشمن باقی ماندند. با عقب نشینی جهانی سیاست های رادیکال از اواسط دهه 70، دلیل کمتری برای باور وجود یک حوزه دو ملیتی در اسرائیل-فلسطین امروز وجود دارد. عظمی بشارا، رهبر فلسطینی مجمع ملی دموکراتیک در کنست اسرائیل، که به عنوان حامی دولتی برای «دو ملیتگرایی بدون عوامل اجتماعی و سیاسی در زمین یک ایده است: یک مصاحبه در اینجا، یک مقاله در آنجا». به سختی می توان آنها را به دشمنی با دو ملیت گرایی متهم کرد. آیا تودهها –جنبشهای اجتماعی- وجود دارند که دو ملیتگرایی را بالا میبرند؟ من می گویم نه. وجود ندارد…. در میان توده های فلسطینی، روحیه هنوز ملی است. ملی – اسلامی. دو ملیتی نیست.» و اگر ایده دو ملیتی تا حد زیادی از سیاست جدا شود، پایی برای ایستادن ندارد.
ابونیمه به سختی به بشارا اشاره می کند، زیرا بسیاری از ادبیات مربوط به دو ملیت گرایی را نادیده می گیرد. ایده دو ملیتی در هر دو جامعه سابقه دارد و نمی توان آن را در چند ارجاع گذرا به اسناد ساف و نوشته های مارتین بوبر گنجاند. ابونیمه بر خلاف خالدی مشرف است به سوی دولت دموکراتیک در فلسطین (1970)، تنها پیشنهاد تک دولتی که تا کنون توسط فتح ارائه شده است، به زبان انگلیسی توسط گروهی از روشنفکران فلسطینی در دانشگاه آمریکایی بیروت نوشته شده است. (این سند که برای مصرف خارجی تحت حمایت نبیل شعث، مسئول سازمان آزادیبخش فلسطین نوشته شده بود، عمدتاً به دنبال متقاعد کردن مخاطبان غربی بود که فلسطینی ها حضور یهودیان در فلسطین را پذیرفته اند.) بحث ابونیمه در مورد سازمان آزادیبخش فلسطین شامل دو پاراگراف است که یکی از آنها نقل قول طولانی است. . او با این جمله پایان میدهد: «اما اگر یک دولت واحد در گذشته غیرقابل تصور بود، بسیاری از شرایطی که آن را ایجاد کرده بود تغییر کرده است. شاید مهم ترین مسئله این باشد که اکثریت اسرائیلی ها و فلسطینی ها اکنون می دانند که جامعه دیگر اینجاست تا بماند.»
اما اینکه آنها این را می دانند به این معنی نیست که شرایط برای دو ملیت گرایی در حال ظهور است. آن طور که ابونیمه اغلب بیان می کند، منطقی نیست که روابط اسرائیل و فلسطین را به عنوان "در هم تنیده" توصیف کنیم. این ادعا را فقط در مورد فلسطینیهایی که در داخل اسرائیل زندگی میکنند، هر چقدر هم که دسترسی آنها به قدرت و کالاهای اجتماعی نابرابر باشد، یا در مورد فلسطینیهای اشغالی بین سالهای 1967 و 1991، زمانی که نخستوزیر اسحاق رابین شروع به برقراری سیاست بسته شدن و جدایی خود کرد، میتوان داشت. تنها در آن زمان بود که اسرائیل به طور قابل توجهی به فلسطینی ها و نیروی کار مهاجر آنها وابسته بود. همانطور که مونا یونس استدلال میکند، تنها در آن زمان بود که صهیونیسم یک استثنا جزئی از منطق طردکنندهاش قائل شد و فلسطینیها را بهعنوان کارگران زیردست در سیاست اسرائیل وارد کرد. و این به نوبه خود به فلسطینی های اشغالی اهرمی داد تا اشکال خاصی از بسیج را دنبال کنند. انتفاضه اول نمونه بزرگی از آنچه که چنین پویایی های شمولی می تواند ایجاد کند است، و نزدیک ترین فلسطینی ها به استعمار زدایی غزه و کرانه باختری است. حتی در آن زمان نیز نیروی دموکراسیساز آنها توسط یک بوروکراسی تبعیدی ساف که میترسید اقتدار خود را از دست بدهد - و با سرکوب شدید اسرائیل درهم شکسته شد. امروز وضعیت در سرزمینهای اشغالی کاملاً متفاوت و بسیار بدتر است و فلسطینیان را با گزینههای کمتری برای تغییر و تحول نسبت به گذشته باقی میگذارد. اسرائیل به طور یکجانبه راه فلسطینیان را قطع کرده و آنها را از دسترسی به خاک و شهرکهای خود حتی به مناطق اطراف خود محروم کرده است. چگونه می توان دیوارها و بسته ها را در هم تنیده توصیف کرد؟ در واقع، اسرائیل دیگر و به هیچ وجه به فلسطینی های اشغالی وابسته نیست، در حالی که فلسطینی ها از هر نظر به اسرائیل وابسته هستند. و این اتفاقاً میتواند به خوبی توضیح دهد که چرا حملات تروریستی فلسطینیها علیه غیرنظامیان اسرائیلی (حماس در هجده ماه گذشته کنار گذاشته شده بود، در حالی که هدفگیری عمدی اسرائیل از غیرنظامیان ادامه دارد) به عنوان یک تاکتیک مقاومت پس از اسلو و نهادینهسازی تعطیلی آن رایج بود. هر چقدر هم که از نظر اخلاقی غیرقابل دفاع و از نظر سیاسی غیرمولد باشد، بمب گذاری های انتحاری تنها راهی بود که فلسطینیان ناامید احساس می کردند که می توانند به اشغالگران خود «دریافت کنند». بنابراین، تصورات وابستگی متقابل به سادگی اشتباه است، و آنچه را که در مورد استعمار صهیونیستی از سال 1991 اساسی است، نادیده می گیرد: شکل قدرتمند طردکننده آن. بنابراین مقایسه با استعمار شهرک نشینان آمریکایی و رفتار آن با بومیان آمریکا بسیار مناسب تر از مقایسه با استعمارگران مهاجرنشین مانند آپارتاید است. امید است که جنبش همبستگی فلسطینی ها از شباهت های سطحی بین آفریقای جنوبی و فلسطین، مانند مسئله خشونت یا بایکوت، برای درک تفاوت های اساسی آنها پریشان نشود - و آرزو دارد که به همان اندازه که خصمانه است واقع گرا باشد. به صهیونیسم سیاسی
فلسطینی ها وارد مرحله حساسی از تاریخ خود می شوند. اکنون ساختارهای ظالمانه تری ایجاد شده است که امکان سلب مالکیت دائمی و تجزیه ملی را افزایش می دهد. فلسطینیان در سراسر جهان که از نظر جغرافیایی و سیاسی تقسیم شده اند، نه اهداف فوری و نه اهداف بلندمدت خود را می دانند. چنین بحران عمیقی نیازمند مشارکت و تلاش جمعی گسترده است. ممکن است مفید باشد که سند اخیر آشتی ملی اسرای فلسطینی که توسط فتح و حماس در 27 ژوئن اصلاح و مورد توافق قرار گرفت، به عنوان سکوی پرتابی برای بحث ها و بحث های نوظهور در نظر گرفته شود. زندانیان به صراحت خواستار پایان اشغالگری، برچیدن همه شهرکها و احقاق حقوق ملی فلسطینیان هستند. موضع آنها توسط اکثریت فلسطینی ها در سرزمین های اشغالی حمایت می شود، که می دانند ممکن است امروز قوی ترین پایه برای وحدت ملی باشد. یک جنبش آزادیبخش ملی تنها در صورتی میتواند به موفقیت دست یابد که مبتنی بر ارزشهای خودسازماندهی، استقلال، دموکراسی و مشارکت فعال تودهای از جمله زنان و کارگران باشد. یک جنبش ملی ضداستعماری جدید هنوز ممکن است و بیش از پیش ضروری است. و اگر نتیجه استعمارزدایی نیز حوزهای را در اسرائیل ایجاد کند که خوشحال است با فلسطینیها بدون دیوار و مرز در صلح و برابری زندگی کند، خیلی بهتر است. اما هیچ راه میانبری در مورد مبارزه علیه اشغال وجود ندارد.
بشیر ابومنه در کالج بارنارد انگلیسی تدریس می کند. این مقاله در شماره 18 دسامبر 2006 منتشر شده است ملت.
ZNetwork صرفاً از طریق سخاوتمندی خوانندگان آن تأمین می شود.
اهدا