کیم سایپس جیسون هیکل را نقد می کند Less is More: چگونه توسعه زدایی جهان را نجات خواهد داد.
با نگاهی از دریچه تغییرات اقلیمی، کتاب جیسون هیکل در سال 2020 یک اتهام قوی علیه سرمایه داری است. او در سال 2019 به پایان رسید و پس از بررسی سریع تغییرات آزاردهنده ای که در سرتاسر سیاره رخ می دهد، می نویسد: «تنها پاسخ منطقی این است که هر کاری ممکن است برای حفظ گرمایش تا 1.5 درجه سانتیگراد انجام دهیم. و این بدان معناست که انتشار گازهای گلخانهای جهانی را به صفر برسانیم، بسیار سریعتر از آنچه در حال حاضر هر کسی برنامهریزی میکند.» این نشانه ای از وضوح و نیاز به اقدام است: "آنچه در نهایت در خطر است، سیستم اقتصادی است که کم و بیش بر کل کره زمین در طول چند قرن گذشته تسلط یافته است: سرمایه داری."
او زمینه را برای درکی عمیق از سرمایه داری فراهم می کند و فقط از جنبه اقتصادی آن فراتر می رود: «این نظام حول محور الزامات سازماندهی شده است. گسترش مداوم، یا «رشد»: سطوح روزافزون گسترش و مصرف صنعتی» (تاکید شده است). در این سیستم، رشد نوعی منطق توتالیتر دارد: هر صنعت، هر بخش، هر اقتصاد ملی باید همیشه رشد کند، بدون هیچ نقطه پایانی قابل شناسایی.»
درک پیامدهای این امر می تواند دشوار باشد. ما تمایل داریم که ایده رشد را بدیهی بدانیم زیرا چنین به نظر می رسد طبیعی است و هست. همه موجودات زنده رشد می کنند. اما در طبیعت یک منطق خود محدود کننده برای رشد وجود دارد: موجودات زنده تا نقطه بلوغ رشد می کنند و سپس حالت تعادل سالم را حفظ می کنند. وقتی رشد متوقف نمی شود - وقتی سلول ها فقط به خاطر آن به تکثیر ادامه می دهند - به دلیل یک خطای کدگذاری است، مانند آنچه در مورد سرطان رخ می دهد. این نوع رشد به سرعت کشنده می شود.
علاوه بر این، uدر سرمایه داری، تولید ناخالص داخلی جهانی [تولید ناخالص داخلی] باید حداقل 2 یا 3 درصد در سال رشد کند، که حداقل لازم برای شرکت های بزرگ برای حفظ سود کل رو به افزایش است. ممکن است افزایش کوچکی به نظر برسد، اما به خاطر داشته باشید که این یک منحنی نمایی است و منحنیهای نمایی راهی برای نفوذ به ما با سرعت شگفتآوری دارند. رشد سه درصدی به معنای دو برابر شدن اندازه اقتصاد جهانی هر بیست و سه سال، و سپس دو برابر شدن مجدد آن از وضعیتی که قبلاً دو برابر شده بود، و سپس، دوباره و دوباره. این با استفاده از انرژی و منابع همراه است و برای کل تاریخ سرمایه داری بوده است. با افزایش تولید، اقتصاد جهانی هر ساله از طریق انرژی، منابع و ضایعات بیشتر در حال چرخش است، تا جایی که اکنون به طور چشمگیری از آنچه دانشمندان به عنوان مرزهای سیاره ای ایمن تعریف کرده اند، فراتر رفته و پیامدهای ویرانگری برای جهان زنده خواهد داشت.
این اساس استدلال اوست: سرمایه داری در حال نابودی کره زمین است.
بدیهی است که او متفکری بسیار پیچیدهتر از این است و میداند که سرمایهداری اشکال مختلفی دارد و همه اشکال به یک اندازه مقصر نیستند. او تمایز بین «کشورهای کم درآمد»، عمدتاً در جنوب جهانی، و «کشورهای پردرآمد» شمال جهانی را تشخیص میدهد. بنابراین، او استدلال می کند که از آنجایی که کشورهای «شمال» سرمایه داری را بیشتر توسعه داده اند و در نتیجه سهم بیشتری در انتشارات جهانی تاریخی دارند، باید از آنها خواسته شود که انتشار گازهای گلخانه ای خود را به شدت بیشتر و سریعتر از کشورهای «جنوبی» کاهش دهند.
او همچنین محدودیتهای درخواست یک مدل رشد مبتنی بر انرژیهای «پاک» را که اغلب به عنوان «تجدیدپذیر» شناخته میشود، مانند انرژی خورشیدی، باد و امواج، تشخیص میدهد. او میگوید: «اقتصاد وسواس رشد با انرژی پاک همچنان ما را به فاجعه زیستمحیطی سوق خواهد داد.»
او وقت خود را صرف این می کند که به ما بگوید که فرهنگ ها در کشورهای «شمالی» در حال تغییر هستند و حمایت از سرمایه داری توسط جوانان به طرز محسوسی کاهش می یابد.
اما او همچنین به عقب بازمیگردد و سعی میکند به خوانندگان کمک کند تا تحولات تاریخی سرمایهداری را درک کنند و از پایههای فلسفی آن و همچنین واقعیت مادی بحث کند. او بخشی را ارائه می دهد که بر تحولات فلسفی مربوط به ظهور و توسعه سرمایه داری متمرکز است. کلید «دوگانگی» رنه دکارت است، که کلیدی برای جابهجایی از مشاهده یکپارچگی و اتصال همهی مواد زنده به جدا شدن «انسان» از طبیعت و برتری بود، که منجر به تسلط بر همه چیزهای غیر انسانی شد. [و، من پیشنهاد میکنم، سلطهی مردان بر زنان، و بعداً، رنگینپوستان توسط سفیدپوستان - KS.] این تسلط بر طبیعت است که در نهایت امکان تصاحب گسترده منابع و مردم در سراسر جهان را فراهم میکند.
به طور خاص، او قوانین محصور در انگلستان را در شانزدهم می بیندth قرن به عنوان نقطه عطف کلیدی، تبدیل دسترسی به فراوانی به طرد و خصوصی سازی، محدودیت و گرسنگی. و او توضیح میدهد که استعمار گسترش این «سیاست محصور کردن» - اصطلاح من - در بسیاری از نقاط جهان در پاسخ به شورشهای دهقانی در سراسر اروپا بود: «ظهور سرمایهداری، محصور کردن و استعمار به عنوان بخشی از همین سیاست توسعه یافتند. استراتژی”:
مقیاس تصاحب استعماری خیره کننده بود. از اوایل دهه 1500 تا اوایل دهه 1800، استعمارگران 100 میلیون کیلوگرم نقره را از کوههای آند خارج کرده و به بنادر اروپا منتقل کردند. برای درک این ثروت، این آزمایش فکری را در نظر بگیرید: اگر در سال 1800 با نرخ بهره متوسط تاریخی سرمایه گذاری شود، آن کیفیت نقره امروز 165 تریلیون دلار خواهد بود - بیش از دو برابر تولید ناخالص داخلی جهان. و این بالاتر از طلایی است که در همان دوره از آمریکای جنوبی استخراج شد. این درآمد بادآورده نقش کلیدی در ظهور سرمایه داری اروپا داشت. بخشی از مازاد سرمایه گذاری در انقلاب صنعتی را فراهم کرد. امکان خرید کالاهای زمینی از شرق را فراهم کرد که به اروپا اجازه داد تا جمعیت خود را از کشاورزی به تولید صنعتی تغییر دهد. و توسعه نظامی را تأمین کرد که دورهای بعدی تسخیر استعماری را تقویت کرد.
هیکل همچنین ثروت به دست آمده از طریق برده داری در ایالات متحده را به رسمیت می شناسد: «ایالات متحده آنقدر نیروی کار از آفریقایی های برده شده استخراج کرد که اگر با حداقل دستمزد ایالات متحده، با نرخ بهره متوسط پرداخت می شد، امروز به 97 تریلیون دلار می رسد - چهار. برابر تولید ناخالص داخلی ایالات متحده است.» او اشاره می کند که این شامل استخراج از برده داری در برزیل و کارائیب نمی شود!
او توضیح می دهد که این به چه معناست در مورد محیط زیست. پس از اشاره به اینکه چین تقریباً دو برابر میزان گازهای گلخانه ای منتشر شده توسط ایالات متحده منتشر می کند، سپس خاطرنشان کرد:
اما تعدادی از مشکلات با این رویکرد [تمرکز فقط بر انتشار کل] وجود دارد. اولاً برای اندازه جمعیت درست نیست. وقتی به آن نگاه می کنیم بطور سرانه شرایط، داستان به طور کامل تغییر می کند: در چین، 8 تن برای هر نفر است. در مقابل، آمریکایی ها بیش از 16 تن به ازای هر نفر منتشر می کنند که دو برابر چین و هشت برابر بیشتر از هند است. بعلاوه، ما باید این واقعیت را در نظر بگیریم که از دهه 1980، کشورهای پردرآمد بخش عمده ای از تولیدات صنعتی را به کشورهای فقیرتر در جنوب جهانی واگذار کرده اند تا از نیروی کار و منابع ارزان بهره ببرند و در نتیجه بخش بزرگی از انتشار گازهای گلخانه ای خود را تغییر دهند. از کتاب ها اگر میخواهیم تصویر دقیقتری از مسئولیت ملی داشته باشیم، باید فراتر از انتشارات منطقهای نگاه کنیم و انتشارات مبتنی بر مصرف را نیز بشماریم.
و سپس اشاره می کند که عمده مشکل به خاطر ایالات متحده و اروپای غربی است.
در واقع، او اشاره میکند که سطح ایمن انتشار سیارهای امروزه، همانطور که توسط دانشمندان آب و هوا تعیین میشود، آنهایی هستند که نسبت دی اکسید کربن (و معادل آن) جو را تا 350 ppm (قسمت در میلیون) یا کمتر نگه میدارند. [در اواخر مارس 2024، به گفته ناسا، 425 ppm-KS بود.] او آنچه را «گسیلهای بیش از حد» مینامد، تجزیه و تحلیل میکند که منجر به نسبت CO2 بالاتر در جو بالای 350 میشود. او گزارش میدهد:
ارقام سرسام آور هستند. ایالات متحده به تنهایی مسئول کمتر از 40 درصد از انتشار بیش از حد جهانی است. اتحادیه اروپا مسئول 29 درصد است. همراه با بقیه اروپا، به علاوه کانادا، ژاپن و استرالیا، کشورهای شمال جهان (که تنها 19٪ از جمعیت جهان را تشکیل می دهند) 92٪ از انتشار بیش از حد گازهای گلخانه ای را به خود اختصاص داده اند. این بدان معناست که آنها مسئول 92 درصد از آسیب های ناشی از فروپاشی آب و هوا هستند. در مقابل، کل قاره های آمریکای لاتین، آفریقا و خاورمیانه در مجموع تنها 8 درصد سهم داشته اند. و این فقط از تعداد کمی از کشورهای موجود در آن مناطق می آید.
این - ترکیب درک "رشدگرایی" مبتنی بر سرمایه داری، درک نقش استعمار در گسترش سرمایه داری در سراسر جهان، و درک تأثیر اکولوژیکی همه اینها بر بقیه گیاهان - یک تحلیل عالی است. چیزهای بیشتری وجود دارد که می توانم نقل کنم اما خود کتاب را دریافت کنم. هیکل چیزهای زیادی را که معمولاً در نظر نمیگیرند را کنار هم میآورد، و من فکر میکنم او در کنار هم قرار دادن همه اینها کار بسیار خوبی انجام داده است.
از آنجا، در فصل 3، او ارزیابی می کند که آیا فناوری می تواند ما را نجات دهد یا خیر. در حالی که او تشخیص می دهد که در حالی که فناوری برای رسیدگی به مشکل تغییرات آب و هوا ضروری است، او تشخیص می دهد که کافی نیست.
او "پیروزی" را که در سال 2015 از پاریس به وجود آمد، جایی که کشورها تلاش خود را برای حفظ دمای زمین در 1.5 درجه سانتیگراد یا کمتر جشن گرفتند، محکوم می کند. [این در رابطه با دمای متوسط سیاره ای بین 1850-1900 است، زمانی که صنعت گرایی در سراسر جهان گسترش یافت. به گفته دانشمندان آب و هوا، بالاتر از 1.5 درجه سانتیگراد، ما در معرض خطر عبور از "نقاط اوج" سیاره ای هستیم که مانند یک قایق رودخانه ای است که بر فراز آبشار-KS حرکت می کند.] هیکل این توافق را مورد بحث قرار می دهد:
در اینجا نحوه عملکرد توافقنامه پاریس آمده است. هر کشور تعهدی ارائه می کند که چقدر می تواند انتشار سالانه خود را کاهش دهد. قرار است این تعهدات در راستای هدف حفظ گرمایش تا 1.5 درجه سانتیگراد تنظیم شوند. اما اگر تمام تعهداتی را که از سال 2020 توسط کشورهای امضاکننده امضا شده است را جمع آوری کنید، متوجه چیز نسبتاً عجیبی خواهید شد: آنها حتی اگر همه کشورهای جهان به تعهدات خود - که داوطلبانه و غیر الزام آور هستند - عمل کنند. مطمئناً هیچ تضمینی برای این وجود ندارد - انتشار جهانی همچنان در حال افزایش است. ما همچنان تا پایان قرن به سمت 1.5 درجه سانتیگراد گرمایش جهانی خواهیم رفت. به عبارت دیگر، حتی با وجود توافق پاریس، ما در مسیر فاجعه قرار داریم. [توجه: دونالد ترامپ آمریکا را به مدت چهار سال از توافق پاریس خارج کرد، اگرچه جو بایدن دوباره به آن پیوست-KS.]
هیکل قویاً استدلال می کند که «اصلاحات» تکنولوژیکی ما را نجات نمی دهند. او راه حل های BECCS (گرفتن و ذخیره کربن انرژی زیستی) را به کار می گیرد. او استدلال می کند که "اجماع علمی علیه BECSS اکنون کاملاً محکم است." او "رشد سبز" را رد می کند. او به محدودیت های بازیافت اشاره می کند. او مخالف "مدیریت تابش خورشیدی" است، جایی که مواد شیمیایی یا بازتابنده های فیزیکی در فضا قرار می گیرند تا انرژی خورشیدی را از خورشید "تغییر مسیر دهند". او اشاره می کند که هیچ یک از اینها مشکل اصلی را حل نمی کند. آن "رشد"
این ما را به پایان بخش اول کتاب او می رساند. من استدلال های او را آگاهانه، قانع کننده و قانع کننده می دانم: فکر می کنم او درست می گوید!
درباره تنها انتقادی که از قسمت اول کتاب دارم این است که فکر میکنم او باید درک اولیه و سریع تغییرات آب و هوایی را به خوانندگانش ارائه میکرد و باید در پایان قسمت اول برمیگشت و به آنها یادآوری میکرد. از بحرانی که اکنون با آن روبرو هستیم. واقعاً سیب زمینی کوچک؛ قسمت اول کاملا قویه
سپس، با این حال، به قسمت دوم می رسیم. هیکل از یک سبک مستقیم و قدرتمند که عمدتاً مبتنی بر واقعیت فیزیکی است به یک سبک فلسفی دیگر حرکت می کند. او شکاف بین درک ما از رشد اقتصادی و رفاه شخصی را بررسی می کند و سعی می کند آن را درک کند. به هر حال، به خوبی شناخته شده است که پس از یک سطح معین از رشد اقتصادی، مردم خوشحال تر نمی شوند. در واقع، همان طور که وی خاطرنشان می کند، به محض دستیابی به سطح معینی از رشد اقتصادی، بهبود رفاه عمومی اجتماعی عاملی است که موجب شادی بیشتر اعضای جامعه می شود.
با این حال، همانطور که او با قاطعیت خاطرنشان می کند، اقتصاد جهانی امروز بر افزایش نابرابری استوار است و مقدار قابل توجهی از مزایا را به پنج درصد از درآمدزایی در جهان ارائه می دهد. (نمودار عالی در صفحه 193!)
بررسی هیکل از این شکاف بین رشد اقتصادی و رفاه شخصی به سال 17 برمی گرددth فیلسوف قرن، رنه دکارت، که جدایی بین خدا و خلقت را دید و سپس آن را یک قدم جلوتر برد: خود آفرینش به دو جوهر تقسیم میشود، «ذهن» و برای اهداف ما، «غیر ذهن». او کسانی را که «ذهن» داشتند جزئی از خدا میدیدند، و کسانی را که «ذهن» نداشتند، خب... شرم بر آنها. این جدایی بین انسان و طبیعت است که منجر به استثمار زمین و کسانی که به آن وابسته هستند می شود.
دکارت توسط باروخ اسپینوزا به چالش کشیده شد، او همه چیز را بخشی از یک «چیز» یعنی خدا می دانست. اسپینوزا، به گفته هیکل، وحدت زندگی را می دید. هینکل سپس این تحولات را خلاصه می کند:
اروپا با یک دوشاخه در جاده روبرو شد. آنها دو راه داشتند: راه دکارت یا مسیر اسپینوزا. با حمایت کامل کلیسا و سرمایه، دیدگاه دکارت پیروز شد. به نیروهای طبقاتی مسلط مشروعیت بخشید و آنچه را که با جهان انجام می دادند را توجیه کرد. در نتیجه، امروز ما در فرهنگی زندگی می کنیم که بر اساس فرضیات دوگانه شکل گرفته است.
بسیاری از مابقی این کتاب این دوآلیسم را به چالش می کشد، و به طور کاملا متقاعدکننده ای استدلال می کند که انسان ها و طبیعت به عنوان یکی هستند.
حالا همه اینها جالب است و هیکل شیوا است. در حالی که چیزهای زیادی وجود دارد که من با این موافقم، هنوز هم از آن ناراحتم: فکر می کنم این قسمت دوم است کمتر بیشتر است باید بیشتر بر وضعیت فیزیکی امروز تمرکز میکرد و به مردم کمک میکرد تا بحرانی را که در حال حاضر انسانها، حیوانات و گیاهان با آن روبهرو هستند، درک کنند، و خیلی کمتر بر روی فلسفه.
بنابراین، نظرات زیر برای به اشتراک گذاشتن جایی است که فکر می کنم هیکل باید می رفت، در بیشتر قسمت اول کتاب از منطق خودش پیروی می کند.
پس از ارائه تحلیلی دقیق از سرمایه داری، استعمار و تخریب محیط زیست در جهان و برچسب زدن آن به عنوان بحران، فکر می کنم او باید به سمت ارائه راه حل حرکت می کرد: علیرغم اینکه در عنوان فرعی خود «چگونه رشد مجدد جهان را نجات خواهد داد»، در هیچ جای کتاب بحث معناداری درباره «رشد زدایی» وجود ندارد، این که چگونه ممکن است به نظر برسد، چگونه ممکن است اجرا شود، چگونه می تواند مشکلاتی را که او با دقت توضیح داده است حل کند. اکنون، من پیشنهاد نمی کنم که باید ارائه شود la راه حل، اما حداقل یک راه حل اساسی به اندازه کافی برای تحریک بحث و مناظره، برای ترغیب افراد دیگر به فکر کردن در مورد این مسائل اگر واقعاً وارد بحث نمی شوند. (من سعی کردم این کار را در یک قطعه منتشر شده در سال 2017 انجام دهم کلاس، نژاد و قدرت شرکتی at https://digitalcommons.fiu.edu/classracecorporatepower/vol5/iss1/2.)
باز هم، توقع "کمال" یا "راه حل" نداشتن، اگر او راه حلی برای پیشنهاد نداشت، پس فکر می کنم او باید حداقل اصول پیشرفته ای داشته باشد که فکر می کرد هر راه حلی باید بر اساس آنها باشد. من استدلال میکنم که هر راهحلی باید تلاش میکرد تا به استدلال قبلی او بپردازد که به اصطلاح «کشورهای شمالی» باید انتشارات خود را به اندازه کافی کاهش دهند تا نسبت دی اکسید کربن جو را تا سال 350 به 2030 ppm برسانند و «کشورهای جنوبی» برای رسیدن به این سطح تا سال 2050، سطوحی که خود او به عنوان ضروری پیشنهاد کرده بود. یا حداقل، انجام اقدامات اساسی و الزام آور برای مقابله با بحران آب و هوایی فعلی. حتی برای داشتن شانس نگه داشتن افزایش دمای زمین زیر 2 درجه سانتیگراد، به این عزم و اراده نیاز است.
در عوض، او تعدادی «گامهای فوری» را پیشنهاد میکند که باید برای به چالش کشیدن سرمایهداری برداریم. او استدلال میکند که ما باید با سیاستهایی از جمله ضمانتهای اجباری تمدید شده روی محصولات، «حق تعمیر» و تغییر به مدل اجارهای برای لوازم و دستگاههای بزرگ، به «منسوخ شدن برنامهریزیشده» کالاهای تولید شده پایان دهیم. قطع تبلیغات; تغییر از مالکیت به کاربری؛ پایان ضایعات مواد غذایی؛ کاهش صنایع مخرب زیست محیطی، از جمله صنایع فسیلی و همچنین دامداری؛ همه چیزهای خوبی که من از آنها حمایت می کنم، اما این چیزها، به خودی خود، سرمایه داری را به عنوان یک نظام اقتصادی درنده و ویرانگر به چالش نمی کشند. آنها رشد گرایی را که او تمام نیمه اول کتاب را صرف آن کرد، به چالش نمی کشند. آنها بحرانی را که ما در حال حاضر در آن هستیم تصدیق نمی کنند. آنها حتی زمینه های فرهنگی را برای آماده کردن مردم برای فکر کردن به انجام این کارها فراهم نمی کنند! (اگرچه مارکسیست نیستم، اما درک گرامشی را می پذیرم که ما نیاز به آمادگی فرهنگی داریم - که گرامشی آن را "جنگ های موضعی" می نامد - قبل از شروع تغییرات در وضعیت موجود؛ بدون آمادگی، حتی اگر برای رسیدن به اهداف خود اقدام کنیم، "جنگ ها" مانور،" آنها احتمالا توسط اکثر آمریکایی ها به هزینه ما رد می شوند!)
در این محدودیت، هیکل در سراسر کتاب، همه ابزارهایی را که برای درک جهان نیاز داریم در اختیار ما قرار نمی دهد. در حالی که او در بحث درباره اثرات زیانبار استعمار بسیار خوب است، اما به طور جدی درباره «امپریالیسم» بحث نمی کند. مشکل اینجاست که امپریالیسم نه تنها استعمار را در بر می گیرد، بلکه استعمار نو را نیز در بر می گیرد، تلاش های استعمارگر سابق برای حفظ روابط اقتصادی استثمارگرانه ایجاد شده در دوران استعمار پس از اعطای استقلال سیاسی به کشور. به بیان دیگر، «استقلال» - چه پس از انقلاب مسلحانه و چه از طریق کمک های استعماری، زیرا هزینه ها بسیار زیاد شده است و منافع آن برای استعمارگر بسیار کم است - در واقع تنها استقلال سیاسی است با استعمار سابق که به دنبال حفظ کنترل اقتصادی است. . هیکل به جنبه نو استعماری امپریالیسم نمی پردازد.
و این به اصطلاحی که او در سراسر کتاب استفاده می کند گره خورده است. او از کشورهای با درآمد بالا یا کشورهای شمال جهانی صحبت می کند و بدون تردید این موضوع را ترک می کند چگونه این کشورها به این استانداردهای زندگی بالاتر و غیره دست یافتند. واقعیت این است که اینها امپراتوری کشور دزدیده شد مواد خام، منابع طبیعی و گاه مردم کشورهای تحت استعمار آن زمان که به دلیل کسب استقلال سیاسی، اکنون باید از آنها به عنوان کشورهای مستعمره سابق یاد کرد. این دزدیها اغلب با مرگ و نابودی فراوان مردم بومی و اغلب فرهنگهای مربوط به آنها انجام میشد (به معرفتکشی فکر کنید که در حال حاضر توسط اسرائیل در جنگ خود علیه غزه انجام میشود). آنها این منابع دزدیده شده را به کشور شاهنشاهی که از آنجا آمده بودند، پس گرفتند و به نفع توسعه اقتصادی و اجتماعی در اختیار این کشور قرار دادند. در عین حال اصلاً به ویرانی های اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی مستعمرات ناشی از این دزدی توجهی نداشتند. ما باید دست از زیر پا گذاشتن قدرت تحلیل خود برداریم و از بهترین و دقیق ترین اصطلاحات ممکن استفاده کنیم: امپریالیسم، کشورهای امپریالیستی، و کشورهای سابقاً استعمار شده.
با این اوصاف، هیچ چیزی وجود ندارد که نشان دهد ما برای محدود کردن/کاهش/پایان دادن به توانایی های کشورهای امپریالیستی برای تسلط نظامی بر جهان یا حتی بخشی از آن تلاش می کنیم. ایالات متحده تقریباً 1 تریلیون دلار در سال برای ارتش خود هزینه می کند زیرا به دنبال تسلط بر جهان است. و بیش از 18 تریلیون دلار را صرف هزینه های نظامی مستقیم بین سال های 1981-2021 (از ریگان تا پایان دولت ترامپ) فقط برای "دفاع" کرده است. این قبل از حمایت از اوکراین در برابر روسیه است. این پول بیشتر به دست سازندگان تسلیحات مانند بوئینگ، نورتروپ گرومن، ریتون و غیره می رود و برای اعزام نظامی استفاده می شود که بیشترین مرگ و میر و ویرانی را در جهان از زمان جنگ جهانی دوم به بار آورده است. و هیکل چیزی در مورد پایان دادن به آن نمی گوید...؟ بر این اساس، هیچ درکی وجود ندارد که ایالات متحده وطن امپراتوری ایالات متحده است.
جایی که این موضوع در کنار هم قرار می گیرد در بدهی ملی ایالات متحده است. پس از 192 سال (از آغاز دولت جورج واشنگتن تا پایان دوره جیمی کارتر)، بدهی ملی ایالات متحده کمتر از یک تریلیون دلار بود. 1 میلیارد دلار یا .909 تریلیون دلار. این پس از پرداخت هزینه های جنگ 9، جنگ داخلی، جنگ علیه بومیان آمریکایی در دشت ها، جنگ های اسپانیا-آمریکایی و فیلیپین-آمریکایی، جنگ جهانی اول، جنگ جهانی دوم، جنگ های کره و ویتنام، برق رسانی است. از دره تنسی، سیستم بزرگراه بین ایالتی و برنامه فضایی. از سال 1812 و آغاز دولت ریگان، بدهی ملی در طی 1981 سال بیش از 40 تریلیون دلار افزایش یافته است! چه رشد اقتصادی ما در 33 سال گذشته، نه بر اساس عملکرد اقتصادی مستحکم، بلکه بر اساس نوشتن چک های "گرم" بوده است! و در حالی که من احتمالاً در اینجا نسبت به هیکل که در بریتانیا مستقر است بی انصافی می کنم، اما این موارد توسط اکثر آمریکایی ها از جمله فعالان مورد توجه قرار نمی گیرد! (به گزارش عمیق من در مورد 40 سال گذشته مراجعه کنید https://znetwork.org/znetarticle/special-history-series-40-years-of-the-united-states-in-the-world-1981-2023/.)
با این حال، چیزی که من بیش از همه در هیکل از دست میدهم - به همان اندازه که قسمت اول این کتاب را دوست دارم - که به نظر من باید در کل کتاب او خیلی بهتر مورد بحث قرار میگرفت، بدتر شدن بحران تغییرات آب و هوایی است. او پس از ذکر آن در ابتدا، کمی در مورد آن چیزی نمی گوید. به گفته جاناتون پوریت، یک فعال انگلیسی (در https://www.jonathon.porritt.com/mainstream-climate-science-the-new-denialism، به نظر می رسد که ما از سطح 1.5 درجه سانتیگراد گرمای اضافی در میانگین سالهای 1850-1900 عبور کرده ایم، و طبق اجماع علمی همانطور که در بالا ذکر کردم ممکن است در دمای 2 درجه سانتیگراد یک تا پنج غیرقابل توقف باشد. سطحی است که احتمالاً سیستم زمین در آن ایمن است. هر چه بالاتر باشد - و شانس با گرمای اضافی بدتر می شود - و ما در خطر فراتر رفتن از "نقاط اوج" هستیم، جایی که همه چیز از کنترل خارج می شود. استعاره ای که من دوست دارم از آن استفاده کنم مانند قایق رودخانه ای است که از روی سقوط می گذرد. به محض اینکه این اتفاق بیفتد، برای بقای انسان ها، حیوانات و اکثر گیاهان پس از پایان قرن آینده به طور فزاینده ای بد به نظر می رسد.
به طور خلاصه، نیمه اول کتاب قدرتمند، پرقدرت و آگاهانه. چیزهای زیادی می توان از آن یاد گرفت، و چیزهای زیادی وجود دارد که می توانم در نوشته هایم استفاده کنم. نیمه دوم خوب است، اما پس از جلوگیری از بحران آب و هوا، برای زمان آرامتری کار میکند.
ZNetwork صرفاً از طریق سخاوتمندی خوانندگان آن تأمین می شود.
اهدا