کتی کلی تأملات خود را در مورد کتاب جفری ای استرن ارائه می دهد مزدور، داستان برادری و ترور در جنگ افغانستان.
سلمان رشدی زمانی اظهار داشت که کسانی که در اثر جنگ آواره شدهاند، خردههای درخشانی هستند که حقیقت را منعکس میکنند. با وجود بسیاری از مردمی که از جنگها و فروپاشی زیستمحیطی در دنیای امروز ما فرار میکنند، و بیشتر در آینده، ما نیاز به گفتن حقیقت جدی داریم تا درک خود را عمیقتر کنیم و خطاهای وحشتناک کسانی را بشناسیم که رنج زیادی را در دنیای امروز ما ایجاد کردهاند. La مزدور شاهکار فوقالعادهای انجام داده است، زیرا هدف هر پاراگراف بیان حقیقت است.
In La جفری استرن، مزدور، فاجعه وحشتناک جنگ در افغانستان را بر عهده می گیرد و با انجام این کار، از امکانات غنی و پیچیده برای رشد دوستی عمیق در چنین محیط شدیدی تمجید می کند. افشای خود استرن خوانندگان را به چالش می کشد تا محدودیت های ما را هنگام ایجاد دوستی های جدید بپذیرند، در حالی که هزینه های وحشتناک جنگ را نیز بررسی می کند.
استرن دو شخصیت اصلی، ایمل، دوستی در کابل را که شبیه برادرش میشود، و خودش را تا حدی با گفتن و سپس بازگویی وقایع خاص توسعه میدهد، به طوری که ما آنچه را که اتفاق افتاده از منظر او و سپس، در نگاهی به گذشته، از نگاه اساسی آیمال یاد میگیریم. دیدگاه متفاوت
همانطور که او ما را با ایمال آشنا می کند، استرن به طور اساسی در گرسنگی بی امان ایمال در سال های جوانی اش درنگ می کند. مادر بیوه ایمال که برای کسب درآمد در بند بود، به پسران جوان مبتکر خود تکیه کرد تا خانواده را از گرسنگی محافظت کند. ایمال برای حیله گری بودن و تبدیل شدن به یک هوسباز با استعداد، تقویت زیادی دریافت می کند. او قبل از رسیدن به سنین نوجوانی نان آور خانواده اش می شود. و همچنین از آموزش غیرمعمولی بهره می برد، تحصیلی که حوصله بی حوصلگی زندگی تحت محدودیت های طالبان را خنثی می کند، زمانی که به طرز هوشمندانه ای موفق می شود به یک بشقاب ماهواره ای دسترسی پیدا کند و در مورد افراد سفیدپوست ممتازی که در تلویزیون غربی به تصویر کشیده شده اند، بیاموزد، از جمله کودکانی که پدران برای آنها صبحانه آماده می کنند، تصویری که هرگز او را ترک نمی کند.
فیلم کوتاهی را به یاد میآورم که مدت کوتاهی پس از بمبگذاری شوک و هیبت در سال 2003 دیده شد، که زن جوانی را در حال تدریس دانشآموزان ابتدایی در یکی از استانهای روستایی افغانستان به تصویر میکشد. بچه ها روی زمین نشستند و معلم جز گچ و تخته وسیله دیگری نداشت. او نیاز داشت که به بچه ها بگوید که اتفاقی بسیار دور، در آن سوی دنیا رخ داده است که ساختمان ها را ویران کرده و مردم را می کشد و به همین دلیل، دنیای آنها به شدت تحت تأثیر قرار می گیرد. او از 9 سپتامبر برای کودکان گیج صحبت می کرد. برای ایمال، 11 سپتامبر به این معنی بود که او همچنان همان نمایش را در صفحه نمایش تقلبی خود می دید. چرا همان برنامه هر کانالی پخش می کرد آمد؟ چرا مردم اینقدر نگران نزول ابرهای غبار بودند؟ شهر او همیشه گرفتار گرد و غبار و آوار بود.
جف استرن به داستانهای جذابی که در «مزدور» میگوید، مشاهدات رایجی را که در کابل شنیده است، میپردازد و مهاجران را در افغانستان به عنوان مأمور، بدخلق یا مزدور توصیف میکند. استرن خاطرنشان می کند که او سعی نمی کرد کسی را به چیزی تبدیل کند، اما نوشته او مرا تغییر داد. در حدود 30 سفر به افغانستان در یک دهه گذشته، من این فرهنگ را تجربه کردم که انگار از سوراخ کلید نگاه می کنم، فقط از یک محله در کابل بازدید کرده ام، و عمدتاً به عنوان مهمان نوجوانان نوآور و نوع دوست که می خواهند منابع را به اشتراک بگذارند، در برابر جنگ مقاومت کنند، در خانه مانده ام. ، و برابری را تمرین کنید. آنها مارتین لوتر کینگ و گاندی را مطالعه کردند، اصول پرماکالچر را آموختند، خشونت پرهیز از خشونت و سوادآموزی را به بچه های خیابانی آموزش دادند، کار خیاطی را برای زنان بیوه سازماندهی کردند که پتوهای سنگین تولید می کردند و سپس بین مردم در اردوگاه های پناهندگان توزیع می شد. میهمانان بینالمللی آنها به خوبی آنها را میشناختند، با همدیگر آشنا میشدند و سخت تلاش میکردند تا زبان یکدیگر را بیاموزند. چقدر دلم میخواهد در تجارب «چاله کلید» خود به بینشهای جف استرن و افشاگریهای صادقانه مجهز شده بودیم.
نوشته سریع، اغلب خنده دار، و در عین حال به طرز شگفت انگیزی اعتراف کننده است. گاهی اوقات لازم میدانستم در زمانی که واقعیت تعیینکنندهای را برای خود (و سایر همکارانی که عضوی از تیمهای صلح بودند یا عمداً اسیر شده بودند) تشخیص داده بودم، نتیجهگیریهای احتمالی خود را درباره تجربیات در زندانها و مناطق جنگی به یاد بیاورم. در نهایت به واسطه اوراق بهادار کاملاً به دست نیامده، مربوط به رنگ پاسپورت یا پوست ما، به زندگی ممتاز باز میگردیم.
جالب اینجاست که وقتی استرن به خانه برمیگردد، همان اطمینان روانی از پاسپورت امن را ندارد. او زمانی که همراه با گروهی مصمم از مردم برای کمک به افغانهای ناامید برای فرار از طالبان تلاش میکند، به فروپاشی روحی و جسمی نزدیک میشود. او هست in خانهاش، با رگبار تماسهای بزرگنمایی، مشکلات لجستیکی، درخواستهای جمعآوری کمکهای مالی رسیدگی میکند، و با این حال نمیتواند به همه کسانی که مستحق کمک هستند کمک کند.
حس استرن از خانه و خانواده در سراسر کتاب تغییر می کند.
با او همیشه، ما احساس می کنیم، آیمل خواهد بود. امیدوارم تعداد گسترده و متنوعی از خوانندگان از برادری متقاعد کننده جف و ایمال بیاموزند.
ZNetwork صرفاً از طریق سخاوتمندی خوانندگان آن تأمین می شود.
اهدا