برای سوسیالیست های رادیکال، یکی از ناامید کننده ترین تجربیات سیاسی در دوران پس از جنگ سرد، شاهد وخامت چشمگیر شرایط اجتماعی-اقتصادی در سراسر جهان توسعه یافته و در عین حال، شکست روایت چپ در متقاعد کردن شهروندان در مورد دلایل ریشه ای مشکلات موجود و ترتیبات جایگزین اجتماعی-اقتصادی به نوبه خود به شدت مورد نیاز است. این پارادوکسی است که سوسیالیستهای رادیکال گشاده رو نباید در مواجهه با آن تردید داشته باشند. برای عقب نشینی آونگ سیاسی از کنترل محافظه کار، بررسی انتقادی شکست روایت چپ در تهاجم طبقات کارگر در جامعه سرمایه داری معاصر ضروری است.
چپ همیشه نقدهای محکمی درباره وضعیت سرمایه داری ارائه کرده است. مسلح به دیدگاهی طبقاتی ("تاریخ همه جوامع تا کنون تاریخ مبارزات طبقاتی است") که به طور فزاینده ای با یک تحلیل چند سطحی تکمیل شده است که نقش نژاد، جنسیت، فرهنگ و قومیت را نیز به ارمغان می آورد. روایت چپ در مورد ماهیت مشکلات پیش روی جوامع سرمایه داری معاصر در میان گفتمان های سیاسی-اقتصادی مشابهی ندارد. این نابرابری اقتصادی را بر اساس پویایی یک سیستم سود محور توضیح میدهد که بهجای تلقی آن بهعنوان نتیجه شکستهای فردی (نسخه راستگرایانه نابرابری اقتصادی) تقریباً منحصراً در خدمت منافع طبقات مسلط است. نژادپرستی را بهعنوان نیرویی برای خود میداند، بهجای اینکه بخواهد آنطور که راست انجام میدهد آن را زیر فرش بکشد، اما همچنین میپذیرد که تداوم آن در جامعه امروزی نتیجهی ترتیبات نهادی خاص و سوگیریهای ضمنی و آشکار است. و از مجموعهای از سیاستها حمایت میکند که بهجای تأمین نیازها و منافع گروه کوچکی از شرکتها و نخبگان مالی، همانطور که سیاستهای محافظهکار تمایل دارند، هدفشان دستیابی به خیر عمومی است.
روایت چپ از نظر فکری دقیق است، اما در عین حال با عباراتی عمیقاً انسان گرایانه بیان شده است. از زمان انقلاب فرانسه، جهان بینی چپ همواره دیدگاهی بوده است که خیر عمومی را بر منافع خصوصی مشخص شده، پیشرفت بر سنت، دموکراسی را بر حکومت استبدادی ارج می نهد. به این ترتیب، همکاری را بر رقابت، همبستگی را بر فردگرایی خشن، و علم را بر دین و خرافات ترجیح می دهد. بنابراین جای تعجب نیست که بزرگترین روشنفکران، هنرمندان و نویسندگان جهان در عصر مدرن - از ویکتور هوگو تا آرتورو توسکانینی و از پابلو پیکاسو تا ژان پل سارتر - در سمت چپ طیف سیاسی قرار داشته اند. در واقع، در قارهای که ایدهها همیشه بسیار جدی گرفته شدهاند، یکی از نارضایتیهای بزرگ در میان محافظهکاران اروپایی قرن بیستم بر سر این واقعیت بود که هنرمندان و روشنفکران کمی در سمت راست طیف ایدئولوژیک یافت میشدند.
با این حال، مهم نیست چقدر از نظر فکری و شاید از نظر اخلاقی قدرتمند بوده باشد، روایت چپ در مورد واقعیت های وحشیانه نظام سرمایه داری و ارزش های جایگزینی که باید توسعه اجتماعی را هدایت کنند، هرگز پارادایم سیاسی غالب نبود. نیروهای ارتجاع همیشه یک مخالف سرسخت بوده اند و با تکیه بر دستگاه های ایدئولوژیک و سرکوبگر دولت، مانع از ابتکارات تغییر رادیکال شده اند. از سرکوب وحشیانه کمون پاریس توسط سربازان فرانسوی و پروس در "هفته خونین" (21-28 مه 1871)، که در آن حدود 30,000 کمونار کشته شدند، به عنوان نقش CIA در ترویج ضد کمونیسم در اروپا در دوره بلافاصله پس از جنگ جهانی دوم تا همکاری استراتژیک امروزی گروه های زمانی رادیکال در جریان اصلی سیاسی (حزب سبز آلمان، سیریزا در یونان، پودموس در اسپانیا، به نام چند مورد)، قدرتهای موجود تقریباً همیشه راههایی برای ایجاد موانع در برابر تحول اجتماعی رادیکال یافتهاند.
روایت چپ نیز توسط تجربه «سوسیالیسم واقعی موجود» تضعیف شده است. سوسیالیسم، همانطور که در اتحاد جماهیر شوروی سابق و کشورهای اقماری آن اعمال می شد، غیر دموکراتیک بود و تحمل کمی برای آزادی ها و آزادی های فردی داشت. نظام سیاسی موجود در واقع دستاوردهای اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی «سوسیالیسم واقعی موجود» را که در واقع بسیار گسترده بود، خراب کرد و این عاملی کلیدی در رویگردانی مردم از پذیرش سوسیالیسم به عنوان یک نظم اجتماعی-اقتصادی بدیل بود.
نوع سوسیالیسم معرفی شده که در حومه نظام سرمایه داری جهانی شکل گرفت، جایی که نه توسعه اقتصادی و نه توسعه سیاسی هنوز به بلوغ سرمایه داری نرسیده بود (روسیه عمدتاً یک جامعه ارضی بود که قبلاً هرگز دموکراسی را تجربه نکرده بود، زمانی که بلشویک ها در سال 1917 به قدرت رسیدند). بر اساس تمرکز منابع و نهادهای اقتصادی در دست دولت و بر اساس حکومت تک حزبی. کارگران در تصمیم گیری های اقتصادی نقشی نداشتند، حتی اگر از آنها به عنوان مالکان مشترک ابزار تولید یاد می شد. این شکل از سیستم پس از اینکه استالین خودکامه شد (1929-1953) در "سرزمین مادری" سوسیالیسم تثبیت شد و حتی در طول دوره به اصطلاح لیبرالیزاسیون که توسط نیکیتا خروشچف (1956-1964) آغاز شد، تقریباً دست نخورده باقی ماند. حتی کمتر تحت رهبری لئونید برژنف (1964-1982) تغییر کرد. در سرزمین «سوسیالیسم واقعاً موجود»، حاکمان هیچ ثروت و مالکیت خصوصی نداشتند، اما همه تصمیمات را برای بقیه جامعه میگرفتند. اتحاد جماهیر شوروی در بهترین حالت یک "دولت کارگری تغییر شکل یافته" بود.
با این حال، احزاب سوسیالیست و کمونیست در جهان غرب هم در سالهای بین دو جنگ و هم در بیشتر دوران پس از جنگ در میان تودهها بسیار محبوب بودند. احزاب کمونیست نفوذ زیادی در اتحادیه های کارگری و جنبش های دانشجویی داشتند و احزاب سوسیالیست در بسیاری از کشورهای اروپایی پس از جنگ جهانی دوم در قدرت بودند. در واقع، به نظر می رسید که آینده متعلق به چپ است.
همه اینها با فروپاشی «سوسیالیسم واقعی موجود» و پایان جنگ سرد تغییر کرد. چپ غربی به جای احساس رهایی از فروپاشی دولت-سوسیالیسم اقتدارگرا، احساس از دست دادن هویت کرد و وارد دوره طولانی سردرگمی فکری و فلج سیاسی شد. بسیاری از روشنفکران آن عقاید دیرینه خود در مورد سوسیالیسم و کمونیسم را کنار گذاشتند و به جای آن به گفتمان های سیاسی جریان اصلی روی آوردند، در حالی که برخی دیگر در افسردگی فرو رفتند و به طور کلی از مبارزات سیاسی و ایدئولوژیک عقب نشینی کردند. پس از آن، فیلسوفان پست مدرن در صحنه ظهور کردند که نه تنها آرمان های سوسیالیسم را به چالش کشیدند، بلکه در یکی از شرورترین مداخلات در تاریخ گفتمان روشنفکری، سوسیالیسم و کمونیسم را با جنایات استالینیسم یکی دانستند. آثار مارکس یا نادیده گرفته شد یا کاملاً تحریف شد. در اواسط دهه 1990، پارادایم روشنفکری از مارکسیسم و سوسیالیسم به پست مدرنیسم تغییر کرد. رسانه های سمت چپ طیف سیاسی شاهد کاهش قابل توجهی از خوانندگان خود بودند و احزاب کمونیست مورد توجه روشنفکران، کارگران و دانشجویان قرار گرفتند. در اوایل دهه 2000، اکثر احزاب کمونیست غربی به زباله دان تاریخ ختم شدند، در حالی که اتحادیه های کارگری به طور کامل شخصیت سیاسی خود را از دست دادند و بیش از پیش به سمت اقتصاد گرایی روی آوردند. نتیجه نهایی این بود که چشم انداز سوسیالیسم ضربه بزرگی خورد و روایت چپ در مورد سرمایه داری کاملاً به حاشیه رانده شد و تأثیر کمی بر جمعیت کارگری که استانداردهای زندگی رو به افول، ناامنی اقتصادی فزاینده، و یک دولت اجتماعی رو به انقباض تحت حمایت را تجربه می کردند، نداشت. نئولیبرالیسم
و این همان جایی است که هنوز اوضاع هنوز پابرجاست. سوسیالیسم در جهان توسعه یافته همچنان در بحران عمیقی قرار دارد، به استثنای تنها ایالات متحده، تنها کشوری در جهان توسعه یافته که حتی یک حزب سیاسی چپ نیز ندارد.
در واقع، در کلان شهر جهان سرمایه داری نئولیبرال، سوسیالیسم از حمایت مردمی قابل توجهی به ویژه در میان جوانان برخوردار است. برای اولین بار، سوسیالیسم در ایالات متحده دیگر یک تابو نیست. با این حال، می توان استدلال کرد که برخی از شخصیت های سیاسی که مسئول تولد دوباره سوسیالیسم در ایالات متحده هستند (مانند اسکندریه Ocasio-Cortez و برنی ساندرز) فی نفسه سوسیالیست نیستند و مبارزه آنها به نمایندگی از نسخه سبک سوسیال دموکراسی اروپایی است.
برای تأکید بیشتر بر این نکته، مبارزه مترقی در ایالات متحده بر سر یک سری مسائل اقتصادی و اجتماعی انتخاب شده است (مراقبت های بهداشتی جهانی، بدهی دانشجویی حذف، اتحادیهسازی و دفاع از امنیت اجتماعی و مدیکر) زمانی که جنبشها و احزاب چپ پس از جنگ اروپا، به ویژه از دهه 1950 تا اواسط دهه 1980، چیزی کمتر از دگرگونی رادیکال کل سیستم سرمایهداری را هدف داشتند. حقوق اجتماعی مانند آموزش عالی رایگان و مراقبت های بهداشتی رایگان قبلاً در کشورهای اروپای غربی تحقق یافته بود، بنابراین مبارزه برای سوسیالیسم نه موضوع محور، بلکه یک پروژه کل نگر است. به عنوان مثال، مطالبات برای اجتماعی شدن ابزار تولید در راس برنامه های سیاسی همه احزاب و سازمان های چپ رادیکال در اروپای غربی قرار داشت. حزب کمونیست فرانسه از برچسب زدن انقلاب سوسیالیستی و «دیکتاتوری پرولتاریا» به عنوان اهداف استراتژیک کلیدی خود ابایی نداشت. با این حال، نشان می دهد که اوضاع برای پروژه سوسیالیستی از زمان پایان جنگ سرد تا چه حد بد پیش رفته است، نیروهای مردمی در بسیاری از کشورهای اروپایی امروز خود را در حال مبارزه برای حمایت از حقوق اولیه اجتماعی می بینند، زیرا توپ ویرانگر نئولیبرالیسم در نوسان است. به دنبال نابودی آخرین بقایای دولت اجتماعی است.
روایت چپ در متقاعد کردن بخش عمده ای از شهروندان در دنیای غرب امروز شکست خورده است، نه به این دلیل که تحلیل های ارائه شده در مورد پیامدهای سرمایه داری نئولیبرال نادرست است، بلکه به این دلیل که دیدگاه خود سوسیالیسم به ندرت وارد معادله می شود. روشنفکران چپ از طرح سوسیالیسم دوری میکنند. نقد سرمایه داری نئولیبرال به خودی خود مصداق دگرگونی ریشه ای سرمایه داری و جایگزینی نهایی آن با نظم اجتماعی-اقتصادی سوسیالیستی نیست. نقد سرمایه داری نئولیبرال بدون زیربنای ایدئولوژیک بینش سوسیالیستی که در تحلیل ریشه دوانده است، نشان می دهد که هیچ جایگزینی برای سرمایه داری وجود ندارد، تنها نسخه ای بهتر از سرمایه داری است. و روایت چپ امروزی مملو از نقدهای سرمایه داری نئولیبرال است، که البته بسیار مورد نیاز است، اما تا حد زیادی در مورد مسئله آینده ای فراتر از سرمایه داری سکوت می کند.
اگر انتظار داشته باشیم که طبقه کارگر سرخورده و کتک خورده به وعده های دروغین راست افراطی پشت کنند و به جای آن به مبارزه برای نظم انسانی تر مبتنی بر آرمان ها و ارزش های سوسیالیستی بپیوندند، آنگاه نبرد ایدئولوژیک برای ذهن ها و قلب مردم زحمتکش باید از سر گرفته شود. چشم انداز سوسیالیسم باید با قدرت کامل به عرصه عمومی بازگردد. نظام های اعتقادی ایدئولوژیک موضوع در سیاست آنها کسانی هستند که مردم را به فعالیت سیاسی ترغیب می کنند.
با این حال، عوامل سیستماتیکی نیز وجود دارد که باعث شکست روایت چپ در متقاعد کردن جمعیت کارگر در کشورهای توسعه یافته شده است. از یک سو، دستگاههای ایدئولوژیک سرمایهداری متاخر هنر بیعلاقگی سیاسی را به حدی بالا رساندهاند که موفق شدهاند بخش بزرگی از شهروندان را نسبت به امکان ایجاد یک تغییر معنادار از طریق مشارکت در امور سیاسی کاملاً درمانده کنند. مبارزات. در عین حال، آنها این توهم را ایجاد می کنند که موفقیت و شکست یک امر شخصیتی است و می توان به خودشناسی بر اساس پیگیری فعالیت های صرفاً خودمحورانه دست یافت نه از طریق تعامل با سایر انسان ها در مبارزات مشترک برای رسیدن به هدف. آینده ای بهتر برای همه خواه صنعت سرگرمی یا استراتژی های بازاریابی برای مصرف کنندگان باشد، شیوه مرجع غالب «خود» است، فرد به عنوان واحدی منزوی با تجربیات «بی نظیر». بیعدالتیهای اجتماعی عملاً هرگز توسط دستگاههای ایدئولوژیک سیستم، از جمله آموزش عمومی که تحت سرمایهداری بهعنوان مکانیزمی برای ایجاد اجماع اجتماعی حول ارزشها و باورهای اصلی عمل میکند، آشکار نمیشوند. شرکتی شدن آموزش عالی، با تاکید زیاد آن بر مهارت های بازار به جای آموزش انتقادی برای بهبود جامعه و ارتقای اخلاق دموکراتیک، به سیاست فرهنگ غیرسیاسی نیز کمک زیادی کرده است.
از سوی دیگر، نهادهای سیاسی و نهادهای فرهنگی که برای تقویت آگاهی طبقه کارگر و فعال کردن روایت چپ در عمل مورد نیاز هستند، به شدت تضعیف شده و در برخی موارد حتی منقرض شدهاند. همانطور که قبلاً گفته شد، احزاب کمونیست در اروپای غربی عمدتاً ناپدید شدهاند در حالی که همتایان سوسیالیست آنها چنان به راست حرکت کردهاند که اکنون عملاً از احزاب دموکرات مسیحی و به طور کلی محافظهکار قابل تشخیص نیستند. در مورد امروز چپ رادیکال احزاب، آنها هر چیزی جز رادیکال هستند و منعکس کننده سردرگمی ایدئولوژیکی هستند که مشخصه چندفرهنگی و سیاست هویت است. در مجموع، طبقات کارگر در جهان توسعه یافته امروز خود را بدون احزاب سیاسی توده ای که نماینده منافع کارگری هستند، می بینند. پس جای تعجب نیست که چرا مردم طبقه کارگر به سمت راست افراطی کشیده می شوند، زیرا رهبران آن احزاب ادعا می کنند که برای برتری منافع کارگری مبارزه می کنند.
تا چند دهه پیش، مردم طبقه کارگر در سراسر جهان توسعه یافته نه تنها میتوانستند به احزاب تودهای که به طور خاص منافع خودشان را نمایندگی میکردند تکیه کنند، بلکه نهادهای فرهنگی خود را نیز داشتند که مأموریت آنها پرورش آگاهی ایدئولوژیک و ایجاد فرهنگ پرولتری بود. روزنامههای سوسیالیستی و کمونیستی کمک زیادی به آگاهی طبقه کارگر کردند و سطح رادیکالیسم را بالا بردند. اتحادیههای کارگری با سازماندهی فعالیتهای آموزشی و اجتماعی مختلف که همبستگی را افزایش میداد، نقشی به همان اندازه مهم داشتند. با فروپاشی «سوسیالیسم واقعی موجود» و شروع یک بحران سوسیالیستی، همه نهادهای طبقه کارگر پیامدهای شگرفی را تجربه کردند. در ایتالیا، l'Unitàکه توسط آنتونیو گرامشی تأسیس شده بود و روزنامه رسمی حزب کمونیست ایتالیا بود، زیر بار رفت. در فرانسه، L'Humanité محترم سالهاست که با مشکلات مالی و تیراژ پایین دست و پنجه نرم می کند. در مورد باشگاه های کارگری، آنها متعلق به گذشته هستند.
در پایان، روایت چپ، مهم نیست که چقدر دقیق و از نظر فکری قدرتمند باشد، نمیتواند انتظار داشته باشد که تخیل شهروندان را بدون دربرداشتن چشماندازی برای آیندهای بدیل واقعی جلب کند. علاوه بر این، نهادهای فرهنگی طبقه کارگر برای تقویت آگاهی طبقاتی باید دوباره تأسیس شوند و احزاب سوسیالیستی اصیل باید دوباره کشف شوند تا روایت چپ از نظر سیاسی مؤثر واقع شود. جنبش های اجتماعی مهم هستند، اما اقدامات آنها به ندرت تأثیرات ماندگاری دارد. تنها احزاب سیاسی می توانند موفق شوند که روایت چپ را در دستور کار سیاسی قرار دهند و آن را به طرحی برنامه ای برای تغییر بنیادی اجتماعی تبدیل کنند. به اندازه کافی قابل درک است، این یک دستور بسیار بلند است، اما چپ باید یک بار دیگر قلب و ذهن طبقات کارگر را به دست آورد. اما برای این کار به نهادهای سیاسی و ابزارهای فرهنگی لازم نیاز دارد. نمیتواند آن را صرفاً بر پایهی زمینههای فکری، بهویژه با سیاستهای هویتی که بهعنوان پیشروی برای دگرگونی اجتماعی عمل میکند، انجام دهد. مانیفست کمونیست اگر وجود احزاب سیاسی رادیکال در سراسر جهان نبود که آن را به عنوان راهنما و چشم انداز خود برای رهایی طبقه کارگر از یوغ سرمایه پذیرفته باشند، تنها یک سند سیاسی صرف باقی می ماند.
ZNetwork صرفاً از طریق سخاوتمندی خوانندگان آن تأمین می شود.
اهدا