لطفا به Znet کمک کنید
منبع: TomDispatch.com
گاهی اوقات زندگی راهی دارد که باعث می شود چیزهایی در مورد خودتان بفهمید. اخیراً متوجه شدم که اصرار من، تقریباً چهار دهه از عمرم، کاملاً برعکس تمایل هیئت مدیره مدرسه روستایی تنسی در ژانویه امسال بود. در زندگی دیگری نقشی را ایفا کردم که می توان آن را لغو ممنوعیت رمان گرافیکی دانست موش.
ماههاست که درباره جنبش رو به رشد ترامپیست-جمهوریخواه میخوانم تا کتابهایی را که اعضایش از نظر سیاسی نامطلوب میدانند، ممنوع کند، تا مبادا زندگی کودکان آمریکایی، مثلاً رمانی از تونی موریسون، لکهدار شود. Bluest Eye یا مارگارت اتوود داستان خنده دار یا کتاب تاریخی مثل آنها خود را K.K.K می نامیدند. این یک اصرار است که فقط مرا به راه اشتباه می مالد. به هر حال، به عنوان پسری که در دهه 1950 در شهر نیویورک بزرگ میشد، زمانی که زندگی کودکان پس از مدرسه بسیار کمتر از امروز سازماندهی شده بود، اغلب به شعبه محلی کتابخانه عمومی سرگردان میشدم، به این امید که کتابدار به من اجازه دهد. به بخش بزرگسالان آنجا - با کمی تصور از کاری که انجام میدهم - کتابهای بزرگسالهای که ظاهر جالبی داشتند را از قفسهها بیرون میکشیدم و به سمت خانه میرفتم.
سالها بعد، با تبادل خاطرات کودکی با دوست و همکار ناشر، سارا برشتل، متوجه شدم که با ورود به این کشور، او نیز یک کتابدار دلسوز پیدا کرده و به سمت آن قفسههای بزرگسالان رفته است. شاید در 12 یا 13 سالگی، تقریباً در سن آن بچه های مدرسه ای تنسی، ما هر دو را داشتیم - معجزه معجزه! - آنماری سلینکو بدون اینکه بدون اینکه بفهمیم داریم چه کار میکنیم رمان پرفروش دلخواه از قفسه ها این در مورد ناپلئون بناپارت و نامزد جوانش بود و هر یک از ما به یاد داریم که توسط آن پرچ شده بودیم. شاید شیفتگی من به تاریخ و شیفتگی او به ادبیات فرانسه از آنجا شروع شد. من گمان میکنم که هیچ کدام از ما با خواندن پرفروشترین کتابهای نژادپرستانه که جمهوریخواهان امروز بدون شک از آن متنفرند، آسیب نبینیم.
اوه، و اگر کمی از آگاهی را در اینجا بهانه کنید، دوست من سارا در یک اردوگاه آوارگان آلمانی از پدر و مادر یهودی به دنیا آمد که به طرز معجزه آسایی از اردوگاه های مرگ نازی ها در آشویتس و بوخنوالد جان سالم به در برده بودند که من را برگرداند. به نقطه پرش برای این قطعه. مگر اینکه در هفته های گذشته در اوکراین بوده باشید، این چیزی است که بدون شک از قبل با توجه به توجهی که به آن شده است می دانید: این که با رای 10-0، هیئت مدرسه ای در مک مین، تنسی، توقیف شده از برنامه درسی کلاس هشتم خود رمان گرافیکی برنده جایزه پولیتزر برنده جایزه هنر اشپیگلمن موش، در مورد سالهای هولوکاست والدینش در آشویتس و فراتر از آن (و تجربه خود از بزرگ شدن با آنها پس از آن). وقتی برای اولین بار در مورد آن عمل شنیدم، احساس کردم، هر چند کوتاه و غیرمستقیم، خودم قفسه ها را بیرون کشیدم و ممنوع کردم. و لعنتی - بله، میخواهم مطمئن شوم که این قطعه هم ممنوع میشود! - احساس غرور کردم!
فقط برای یک لحظه پشتیبان: هیئت مدرسه تنسی کتاب اشپیگلمن را به این دلیل که حداقل به صورت اسمی در آن وجود دارد، ممنوع کرد. موش های کارتونی برهنه - قربانیان یهودی در یک اردوگاه کار اجباری و مادر اشپیگلمن که خودکشی کرد، در وان حمام - و همچنین ناسزاگویی (مثل کلمه "لعنتی!"). در دنیایی که با دادن یک فرصت، بسیاری از ما به سراغ قفسههای کتابخانه بزرگسالان میرویم - البته این روزها، هر بچهای با آیفون یا رایانه میتواند تقریباً هر چیز عجیبی را در این قفسه دریافت کند. سیاره - که هیئت مدرسه ممکن است یک شرکت بازاریابی باشد که برای آن کار می کرد موش. به هر حال، بیش از سه دهه پس از آن که برای اولین بار در فهرست پرفروشها قرار گرفت، اقدام آنها آن را به اوج خود رساند. شماره یک - بهترین در آمازون، در حالی که نسخه های اهدایی شروع به سرازیر شدن به مناطق روستایی تنسی کرد.
به عنوان وزیر سابق کار رابرت رایش اخیراً اشاره کرد، اگر واقعاً می خواهید که یک نوجوان هر کتابی را با ذوق و شوق بخواند، اولین کاری که باید انجام دهید این است که آن را ممنوع کنید. بنابراین، من تصور می کنم که هیئت مدیره مک مین، به شیوه وارونه خود، به دنیای ما لطف عجیبی کرد. با این حال، در دراز مدت، خشم فزاینده برای ممنوعیت کتاب از مدارس و کتابخانه ها (یا حتی، در مورد هری پاتر کتاب ها، سوزاندن آنها، به سبک نازی) چشم انداز امیدوارکننده ای از اینکه این کشور در حال حاضر به کجا می رود ارائه نمی دهد.
"چه چیزی اینقدر خنده دار است؟"
با این حال، همانطور که مطمئنم شما حدس زده اید، من فقط همینطور ادامه می دهم زیرا آن حادثه در تنسی و واکنش رسانه ها به آن، لحظه ای باستانی را در زندگی من بازگرداند. بنابراین، بقیه این قطعه را به عنوان پاورقی شخصی برای داستان مک مین و موج فزاینده ممنوعیت کتاب در دوره ها و کتابخانه های مدارس در سراسر این کشور در نظر بگیرید. و این حتی به انبوهی از آنها اشاره نمی کند صورتحسابهای «سفارش گگ». تصویب شده یا هنوز در مجالس ایالتی تحت سلطه جمهوری خواهان برای جلوگیری از تدریس برخی موضوعات مورد بررسی قرار گرفته است. اگر به آن نیاز داشته باشید، این شواهد دیگری است از اصرار برای محو کردن آنقدر از آگاهی که در گذشته ملی ما احساس ناراحتی می کنند. همچنین بدون شک بخشی از یک اصرار بزرگتر برای تسلط بر سیستم مدارس دولتی آمریکا یا حتی جایگزینش کنهمانطور که دونالد ترامپ و خدمه میخواهند این کشور را بیش از حد استبدادی تصرف کنند و آن را به یک کشور غیرقابل تشخیص تبدیل کنند. TomDispatch سالها پوشش داده است.
با این حال، لحظه من در خورشید زمانی شروع شد که دونالد در آستانه افتتاح اولین کازینو خود در آتلانتیک سیتی بود که در نهایت او را به یک کازینو تبدیل می کرد. ورشکسته بدنام. و در داخل دنیای نشر اتفاق افتاد، که در آن زمان بسیار آماده به نظر می رسید که اساساً ممنوع شود موش از این سیاره در اوایل دهه 1980، انتشار یک "کمیک بوک" هولوکاست - با وجود اصطلاح "رمان گرافیکی" وجودتقریباً هیچ کس در انتشارات آن را نمی دانست - که در آن یهودیان موش های کارتونی و گربه های نازی بودند، برای یک ناشر کتاب مانند یک اقدام خودکشی به نظر می رسید.
و در این زمینه، در اینجا داستان شخصی من در مورد موش های کارتونی است که ممکن است هرگز به شهرستان مک مین، تنسی نرسیده باشند. در دهه 1980، من ویراستار پانتئون بوکس بودم، انتشاراتی که توسط آندره شیفرین اداره میشد و به شیوهای که در آن زمان یا بعداً معمول نبود، به ویراستارانش فرصتی داد تا کتابهایی را ثبت کنند که ممکن است بسیار نامشخص یا از نظر سیاسی خطرناک به نظر برسند.
یک روز، مدیر هنری فوق العاده ما، لوئیز فیلی، به دفتر من آمد. (او در طبقه دیگری از ساختمان رندوم هاوس در شهر نیویورک کار می کرد، انتشارات بزرگتری که ما در آن زمان بخشی از آن بودیم.) در دستان او مجله ای بزرگ به نام داشت. RAW که قبلاً هرگز ندیده بودم، توسط یکی از دوستانش به نام آرت اشپیگلمن منتشر شد. پر از کارتون تجربی بود. و در لابهلای شمارههای جدید، او فصلهای کوچکی از خاطراتی را که شروع به نوشتن درباره تجربیات پدر و مادرش در هولوکاست میکرد، منگنه میکرد. یهودیان لهستان، آنها به آشویتس ختم شده بودند و بر خلاف میلیون ها یهودی که در چنین اردوگاه های مرگ به قتل رسیدند، توانستند از این تجربه جان سالم به در ببرند. لوئیز همچنین پیشنهادی از اشپیگلمن برای رمان گرافیکی پرفروش او داشت موش.
هنوز به یاد دارم که او به من گفت که قبلاً توسط هر ناشر قابل تصور رد شده بود. در آن روزها، به گمان من، این چیزی شبیه به یک نقطه فروش برای من بود. به هر حال، من دو فصل نوجوان و پیشنهاد را به خانه بردم - و همه این سال ها بعد، هنوز لحظه ای را به یاد می آورم که تصمیم گرفتم کتاب اشپیگلمن را منتشر کنم، مهم نیست که چه باشد. من آن را به خاطر می آورم زیرا خودم را یک ویرایشگر نسبتاً منطقی و احساسی می دانستم که به سادگی باید انجام دهم موش یکی از دو تصمیم کم عقلانی بود که من در انتشار گرفتم (دیگری بودن برای انجام کتاب چالمرز جانسون بلوتوث، همچنین یک پرفروش در آینده).
در آن لحظه، من شک دارم که چیزی را که به عنوان یک رمان گرافیکی شناخته میشود خوانده باشم، اما چیزی در پسزمینهام وجود داشت که به گمانم، من را بهویژه باز گذاشت. مادرم، ایرما سلز، یک کاریکاتوریست تئاتر و بعداً سیاسی برای روزنامه ها و مجلات برجسته نیویورک بود (و در دهه 1950، نیویورکر همچنین). او در واقع به عنوان «دختر کاریکاتوریست نیویورک» در ستونهای شایعات زمان خود شناخته میشد، زیرا او تنها کسی بود که در دنیای کاریکاتوریستهایی که عمدتاً مرد بودند.
چون او هم پس از مدی که من انجام دادم، در آن دنیا زندگی می کرد. من می توانم، برای مثال، به یاد داشته باشید ایروین هازن، خالق این کارتون که اکنون تا حد زیادی فراموش شده است داندی، وقتی شاید هفت یا هشت ساله بودم کنار تختم نشسته بود و قبل از اینکه بخوابم شخصیت او را برای من روی کاغذهای ردیابی ترسیم می کرد. (جایی در بالای کمدم، گمان میکنم که هنوز آن طرحهای او را دارم!) بنابراین فکر میکنم، به شکلی غیرمنتظره، ویرایشگر عالی برای پیشنهاد اشپیگلمن بودم. من نیز یهودی بودم و با وجود اینکه پدربزرگم در دهه 1890 از لمبرگ (لووو کنونی اوکراین) به آمریکا آمده بود و بعداً بخش مهمی از خانواده خود را به اینجا آورده بود، به یاد دارم که مادربزرگم از اعضای خانواده برایم تعریف می کرد که توسط مردم بلعیده شده بودند. هولوکاست
به هر حال، این لحظه ای است که هنوز به یاد دارم. وقتی همسرم، نانسی، از کنارم رد شد، داشتم دراز می کشیدم و می خواندم چه چیزی به من داده بود. در آن لحظه از خنده منفجر شدم. "چه چیزی اینقدر خنده دار است؟" او پرسید. سوال او مرا کاملا متحیر کرد. برای لحظهای واقعا دردناک مکث کردم و سپس با وقفه و به شکلی کاملاً منسجم گفتم: «اوه... این یک کتاب کمیک پیشنهادی درباره پسری است که والدینش در آشویتس زندگی کردند و بعدها، در نوجوانی، مادرش خودکشی کرد. …”
من احساس شرمندگی کردم و با این حال بود می خندید و این باعث شد که من بمیرم. در همان لحظه، هر چند غیرمنطقی، متوجه شدم که هر چه این کتاب مصور عجیب، جذاب و نگران کننده در مورد دنیایی از جهنم بود، من فقط بود برای انجام این. از آن لحظه به بعد، اینکه آیا یک نسخه از آن فروخته شده است یا نه، حتی برای من مشکلی نبود.
کتاب مصور هولوکاست؟
و بعد، شاید بگویید، مشکلات شروع شد. من پیش آندره رفتم، در مورد پروژه به او گفتم و او واکنش قابل انتظاری نشان داد. او با خود فکر کرد که چه کسی در دنیا کتاب مصور هولوکاست می خرد؟ من مطمئناً نمی دانستم، و حتی آن موقع هم اهمیتی نمی دادم. به نوعی، من به سادگی می دانستم که دنیای بدون این کتاب جای کمتری خواهد بود. به همین سادگی بود
خدا را شکر، آندره به عنوان یک رئیس، عمیقاً به سردبیران خود اعتقاد داشت، همانطور که ما سردبیران به یکدیگر اعتقاد داشتیم. او همچنین از "نه" گفتن متنفر بود. بنابراین، در عوض، در حالی که کتاب پیشنهادی دست به دست میشد و دیگران نگاه میکردند و عکسالعمل نشان میداد، نوعی محاصره رخ داد، اما من مصمم ماندم و میدانستم که در نهایت، اگر اینطور باشم، او به من اجازه میدهد این کار را انجام دهم. در واقع او انجام داد.
در آن روزها من به عنوان یک ویراستار خشن به حساب می آمدم و با این حال شک دارم که کلمه ای از دست نوشته اشپیگلمن را لمس کرده باشم. آنچه امروز هست، صرفاً به لطف اوست، نه من. او را برای ناهار بیرون بردم تا درباره تصمیم انتشار خود به او بگویم و راه را برای همکاری آینده مان آماده کنم. زمانی که آنجا بودم، به او اطمینان دادم که هیچ چیز درباره تولید چنین کتابی نمیدانم - برای مثال، او همان ورقههایی را میخواست که روی جلدهای کاغذی فرانسوی یافت میشد اما نه آمریکایی - و به سادگی آنچه را که میخواست انجام میداد. با این حال، تنها چیزی که می خواستم او بداند این بود که نباید امیدش را از دست بدهد. با توجه به موضوع، بعید بود که نسخه های زیادی از آن بفروشد. (آ جایزه پولیتزر? هرگز به ذهنم نرسید.)
خوشبختانه، تا آنجا که من می توانم بگویم، او بسیار عاقلانه هیچ توجهی به این موضوع به من نکرد. و همانطور که اتفاق افتاد، چند ماه بعد (به بهترین نحو که من به یاد دارم)، بررسی کتاب نیویورک تایمز یک صفحه کامل را به او و تا حدی به آینده اختصاص داد موش. شبیه یک معجزه بود. ما حیرت زده بودیم و از همان لحظه متوجه شدیم که چیز بزرگی در دستانمان است.
و به این ترتیب، در یک قرن دیگر، می توانید بگویید که من ممنوعیت را لغو کردم موش، راه را برای مک مین کانتی آماده می کند تا آن را در لحظه ترامپیستی خودمان ممنوع کند. امروز نمیتوانم به این افتخار کنم که در تولید کتابی که کاریکاتوریست دیوید لوین بهخوبی آن را با آثار فرانتس کافکا مقایسه میکند، دست داشتهام.
در ادامه حیات پرحادثه خود، به عنوان یک رکورد منحصر به فرد از کارهای واقعا وحشتناکی که ما انسان ها قادریم با یکدیگر انجام دهیم، در واقع یک شاهکار است. این مسائلی را مطرح می کند که همه ما، والدین و فرزندان، باید با آن دست و پنجه نرم کنیم سیاره در خطر انقراض، جایی که اگر به طرز وحشتناکی نخواهیم خودمان را ممنوع کنیم، کار زیادی در پیش داریم.
Copyright 2022 تام انگلسارت
تام انگلهارت وب سایت را ایجاد و اجرا می کند TomDispatch.com، جایی که این مقاله برای اولین بار ظاهر شد. او همچنین یکی از بنیانگذاران است پروژه امپراتوری امریكا و نویسنده تاریخ بسیار تحسین شده پیروزی آمریکا در جنگ سرد، انتهای پیروزی فرهنگ. یکی از هموطنان مرکز رسانه را تایپ کنید، ششمین و آخرین کتاب او می باشد یک ملت ساخته نشده توسط جنگ.
ZNetwork صرفاً از طریق سخاوتمندی خوانندگان آن تأمین می شود.
اهدا