باران سیل آسا از کلاه تخت پلیس از طریق قله پلاستیکی خمیده اش ریخته شد و پرده ای از آب را تشکیل داد که از جلوی او سرازیر شد و چهره او را پنهان کرد.
اسمش مارتین بود. یک همکار زن به نشانه همبستگی در کنار او ایستاده بود. دو پلیس زن دیگر با دوربین فیلمبرداری بزرگ از فاصله سه متری مشغول فیلمبرداری بودند. سی یاردی پایین تر از جاده، گروه های بزرگی از پلیس های تنومند با ژاکت های فلورسنت بودند، و گروه پشتیبانی تاکتیکی پشت سر آنها پشت شیشه های تاریک مینی بوس های مشبک شان نشسته بودند و سپرها و باتوم هایشان را انگشت می گذاشتند.
معترضان روبروی مارتین بودند. ما شش نفر بودیم که میانگین سنی حدود 70 سال داشتیم. همه ما کاملاً غمگین بودیم، اما همچنان چترها را در دست داشتیم و سعی میکردیم زوایایی را پیدا کنیم که از آن هجوم ناشی از باد آب سرد را کاهش دهیم. از آنجایی که باران به شدت پر سر و صدا بود، و احتمالاً ما به خوبی قبل نمی شنویم، به سمت مارتین می چرخیدیم و به جلو خم می شدیم تا حرف های او را بفهمیم، قبل از اینکه آنها منفجر یا غرق شوند.
مارتین در حال خواندن قانون شورش بود. یا به طور دقیق، او در حال خواندن دستوری بود که بر اساس قانون نظم عمومی 1986 صادر شده بود. بدون هیچ احساسی که پوچ بودن سخنانش را درک کرده بود، با صدای بلند گفت:
«من منطقاً معتقدم که این مجمع با نیت جنایتکارانه سازماندهی شده است. من منطقی معتقدم که این اجتماع ممکن است منجر به خشونت علیه افراد و اموال شود. من به طور منطقی معتقدم که این مجلس ممکن است باعث اختلال در زندگی جامعه شود.»
برخی از دندان های بالای من دیگر طبیعی نیستند و پس از بالا رفتن از پله ها یا بیرون آمدن از حمام دچار سرگیجه می شوم. سرد و خیس بودم و مشتاق یک فنجان چای داغ خوب بودم. شاید احساس غرور میکردم، اما بیشتر متحیر بودم که بهخاطر یک خطر جنایی جدی برای شهر لستر شناخته شدهام.
پشت سر مارتین، نیروهای امنیتی شبه نظامی کارخانه اسلحه سازی اسرائیل ایستاده بودند. آنها واقعا زیبا به نظر نمی رسیدند. تعجب کردم که آیا مارتین در جهت درستی قرار دارد؟
وقتی داشتم میرفتم این عکس یکیشونو از تاکسی گرفتم. نه کاملاً آن چیزی که انتظار دارید در یک مسیر جنگلی خارج از لستر پیدا کنید.
بالای سر یک هواپیمای بدون سرنشین پلیس قرمز وزوز کرد. آنچه می توانست ببیند، که چشمان پلیس به ما نمی توانست ببیند، همچنان یک راز باقی مانده است. احتمالاً به دنبال پیام های خرابکارانه در بالای چترها بود.
من اپراتور پلیس را در گوشه گوشه پیدا کردم که، انصافاً، احتمالاً به جای اینکه عمداً پشت پرچین پنهان شود، از باران زیر درختی پناه گرفته بود.
این کارخانه، از جمله، قطعاتی برای انواع پهپادهایی می سازد که به طور منظم زنان و کودکان را در غزه می کشند.
من دوست دارم لیان را ملاقات کنی. یکی از کودکان فلسطینی این هفته در غزه توسط تسلیحات شرکت تسلیحاتی Elbit که ما در حال اعتصاب بودیم کشته شد. نمی دانم که آیا مرگ او شامل اجزای ساخته شده در این کارخانه دقیق لستر Elbit بود یا خیر. محتمل است.
به چشمان لیان نگاه کن، سپس به من بگو که ای کاش با من بودی، زیر باران ایستاده بودی.
وقتی مارتین صحبتش را تمام کرد، به جای تعجب او و دیگران پاسخ دادم. او شروع به دور شدن کرده بود اما برگشت تا گوش کند.
گفتم من سازمان دهنده اعتراض نیستم، فقط طرفدار هستم. اما دستوری که او خوانده بود اعمال نشد. ما فقط شش نفر بودیم - این افراد برای تشکیل یک «مجمع» طبق قسمت 2 قانون نظم عمومی 1986 کافی نیستند.
سپس به سراغ تیم دوربین پلیس رفتم و همین را به آنها گفتم. از آنجایی که آنها برای شواهد فیلمبرداری می کردند تا نشان دهند دستور صادر شده است، از آنها خواستم که نوار را برای شواهدی نگه دارند که به پلیس گفته شده بود ما از نظر این عمل یک مجمع نیستیم.
آنها واقعاً از این موضوع خوشحال نبودند. می توانستید چرخ دنده ها را ببینید در حالی که فکر می کردند آیا می توانند من را دستگیر کنند. گمان میکنم همه این پلیسها پس از یک جلسه توجیهی عملیاتی آمده بودند که با تروریستهای خشن خاورمیانه سر و کار داشتند، و ناهماهنگی شناختی کوتاهی داشتند.
البته افرادی هستند که ناهماهنگی شناختی را با توسل فوری به خشونت حل میکنند، و نسبت بیشتری از این افراد نسبت به آنچه انتظار دارید، به نیروی پلیس راه پیدا میکنند، بنابراین من با برخی اظهارات دوستانه درباره آب و هوا سرگردان شدم.
گزارش کردم دیروز در مورد پلیس فوق العاده سنگین این اعتراض. به گفته یکی از افسران پلیس، رابرت نیکسون، رئیس پلیس لسترشر، به گفته یکی از افسران پلیس که با او صحبت کردم، دستور داده است که اعتراض باید "خارج شود".
حدود شصت معترض دستگیر شده اند و حدود 50 نفر به شرط ترک کامل شهرستان لسترشایر به قید وثیقه آزاد شدند.
حتی برخی از آنها صدها مایل دورتر، به جرم جدید برنامه ریزی برای شرکت در تظاهرات دستگیر شده اند.
اوایل آن روز شاهد آزار و اذیت یک مادر با حجاب توسط پلیس بودم. دو افسر مرد، بدون همراهی یک افسر زن، وارد شدند تا از او سؤال کنند که چرا سه کودک حاضر در تظاهرات در مدرسه نیستند.
فرار از مدرسه به طور کلی یک موضوع پلیس نیست و اگر مداخله ای ضروری تشخیص داده می شد، باید توسط یک افسر محلی واجد شرایط انجام می شد. عدم حساسیت فرهنگی به نمایش گذاشته شده قابل توجه بود و بر این واقعیت تأکید می کرد که تک تک افسران پلیسی که طی دو روز دیدم سفید پوست بودند.
این تصویر مربوط به چند روز قبل در همان اعتراض، آن را به خوبی نشان می دهد. لستر یک شهر بسیار چند فرهنگی است، اما اینها پلیس شهرستان هستند.
هر بار که به تظاهرات می رسیدم، می رفتم تا تعداد پلیس ها را بشمارم و ببینم چه کار می کنند. عموماً با هر کسی که مسئول بود چت میکردم و به صراحت میگفتم فکر میکنم آنها بسیار سنگینتر از آن هستند که با حق اعتراض سازگار باشند.
من پیامی از فلسطین اکشن دریافت کردم مبنی بر اینکه چت دوستانه با پلیس واقعاً اینطور نیست. من به موقعیت آنها و علت آن احترام می گذارم، اما نظر خود من این است که اگر با افسران پلیس شخصاً به عنوان دشمن رفتار کنید، شکایت کردن با شما دشوار می شود.
در این بازدید نهایی، علاوه بر مینیبوسهای گروه پشتیبانی معمولی و تاکتیکی، اشاره کردم. تیم هواپیماهای بدون سرنشین، حداقل چهار ماشین پلیس علامت گذاری شده، همین تعداد ماشین بی نشان با افسران یونیفرم پوش داخل، و پنج ماشین پارک شده با سرنشینانی با لباس غیرنظامی که ساعت ها آنجا نشسته بودند و ظاهراً هیچ کاری انجام نمی دادند.
با یک اوبر تماس گرفتم تا آنجا را ترک کند. سپس خداحافظی کردم و تلفنم بوق زد که اوبر رسیده است که نشان دهنده نقطه تحویل است. به سمت ماشین رفتم و در پشتی را باز کردم - و پشت شیشه های تاریک چند پلیس تنومند با لباس شخصی و میکروفون جهت دار بودند.
راننده ریشو عصبانی شد. او بر سر من فریاد زد: "چرا در را باز کردی؟"
من پاسخ دادم "خب، اگر با مبدل به اطراف بروید، مردم شما را با اوبر اشتباه می گیرند".
درهای ماشین دوباره با عصبانیت بسته شد و ماشین رفت. سه گروه مختلف از پلیس نزدیک شدند و همه فریاد زدند: "چرا در را باز کردی؟" "با اون ماشین چیکار میکردی؟"
با خنده پاسخ دادم "متاسفم، فکر کردم اوبر من است". خوشبختانه در همان ثانیه Uber من در کنار من قرار گرفت. سوار شدم و رفتم و خندیدم.
عمل در Elbit پیوسته است. من قطعا در مرحله ای برمی گردم. لطفا خودتان را به آنجا برسانید من آن را یک وظیفه اخلاقی می دانم. ما فقط چند روح مهربان زیر باران بودیم، اما من افتخار می کنم که آنجا بودم.
ZNetwork صرفاً از طریق سخاوتمندی خوانندگان آن تأمین می شود.
اهدا