کتاب نائومی کلاین "این همه چیز را تغییر می دهد" (سایمون و شوستر، 2014) در مورد پیوند بین بحران آب و هوا و سرمایه داری، منتقدان از بیگ گرین گرفته تا برخی سوسیالیست ها را خشمگین کرده است.
نائومی کلاین تقریباً در مورد هر چیزی که منتقدان او را مطرح می کنند، درست می گوید. وقتی که با وحشت سبزهای بزرگ، از سرمایه داری به عنوان شرور نام می برد، حق با اوست. با توجه به اینکه هیچ کشور سرمایه داری به ایجاد تغییراتی که برای حل بحران آب و هوا نیاز دارد نزدیک نشده است، چرا لعنتی نباید به این نکته اشاره کند که مشکل اساسی در سرمایه داری وجود دارد؟
همچنین، بر خلاف احتیاط «پیشرو» میلکتواست، صراحت او با اکثریت مردمی بیگانه نیست. تاکتیکدان محافظهکار، فرانک لونتز، به محافظهکاران هشدار میدهد که از اصطلاحات «سرمایهداری» یا «بازار» استفاده نکنند، زیرا هر دو نامحبوب هستند. فراخوانی سرمایه داری راه خوبی برای دستیابی به مردم عادی و همچنین سخت گیری فکری است.
او همچنین در کم توجهی به وحشت برخی از منتقدان چپ که نمی تواند به سوسیالیسم روی بیاورد معقول است. کشورهایی که هم خودشان و هم از نظر اکثر کشورهای جهان سوسیالیست تلقی می شدند، سوابق واقعاً وحشتناکی در مورد مسائل زیست محیطی داشتند که با سوابق آنها در زمینه حقوق بشر مطابقت داشت. کوبا، یک استثنای جزئی، با مدیریت یک اقتصاد جزیرهای تحت مجموعهای از تحریمها که میتوان با دقت بیشتری به عنوان حالت محاصره توصیف کرد، کم و بیش مجبور به پایداری جزئی شد.
هیچ کس نمی تواند در مورد همه چیز درست باشد. من زمان زیادی را صرف کارهایی که کلاین به درستی انجام می دهد، نخواهم گذاشت، زیرا او بارها به منتقدان خود پاسخ داده است (و نظر من به طرز ویران کننده ای است). در عوض، من بر روی یک حوزه اختلاف تمرکز خواهم کرد. امیدوارم این موضوع کسی را از خواندن کتاب او منصرف نکند. این اختلاف بر سر موضوع مهمی برای پرونده او نیست. و چه کسی می داند؟ شاید من کسی هستم که اشتباه می کنم.
به نظر من، یک چرخش اشتباه که کلاین در پیش میگیرد، تأکید بر چیزی است که او آن را «استخراجگرایی» مینامد - روابط سلطهای غیر متقابل با زمین و منابع طبیعی. به عبارت ساده تر به معنای برداشتن از زمین بدون برگرداندن چیزی به آن است. منطقی است که به دنبال عامل مشترکی بین اردوگاههای رقیب باشیم که توانستهاند در کوتهنگری به هم نزدیک شوند و بیتوجهی پیروزمندانه به وابستگی مداوم انسان به سیستمهای طبیعی. نائومی کلاین «استخراجگرایی» را به فرانسیس بیکن و طلوع روشنگری بازمیگرداند و آن را وجه اشتراک بین سرمایهداری یا سوسیالیسم میداند - نقصی عمیق در ریشه هر دو.
تمرکز بر این شکل خاص از کوتهبینی، آن را هم جدیدتر و هم اساسیتر از آنچه هست در نظر میگیرد. به عنوان مثال، نابودی سروهای لبنان یک روند طولانی و کند بود که با بابل گیلگمش آغاز شد و توسط امپراتوری های باستانی دیگر از جمله مصر، فنیقی ها و رومیان ادامه یافت (که با تلاش کوتاهی برای حفاظت در زمان هادریان قطع شد). تخریب آنچه از آن جنگلهای زمانی بزرگ باقی مانده است تا امروز ادامه دارد.
سیلفیوم، گیاهی که به طور گسترده توسط دنیای باستان (نه لزوماً درست) به عنوان یک ضد بارداری و هم به عنوان یک داروی غرایز جنسی مؤثر است، تحت حکومت رومیان از بین رفت. دلیل این امر مزرعه بیش از حد بود که باعث فرسایش خاک در محدوده ریزاقلیمی کوچکی شد که در آن رشد می کرد و به دلیل چرای حیوانات در آن.
سیلفیوم برای دادن طعم خاصی به گوشتشان.
اشتراک بین ملت هایی که زمانی به طور گسترده سوسیالیست تلقی می شدند، کشورهای سرمایه داری امروزی و امپراتوری های بزرگ جهان باستان بسیار اساسی تر از بی احترامی به جهان طبیعی است. آن اشتراک، نابرابری شدید است. من به آمارهای شناخته شده درباره نابرابری در جهان سرمایه داری اشاره نمی کنم. اما باید درک کرد که کشورهایی که زمانی به طور گسترده سوسیالیست تلقی می شدند، حتی در دوران اوج خود، نیز جوامعی به شدت نابرابر بودند. این نابرابری تا حدی به دلیل درآمدهای عملاً نابرابر به دلیل سیستم های جیره بندی ناعادلانه و دسترسی نابرابر به فروشگاه ها و امکانات ویژه بود. اما این نابرابری اقتصادی، اگرچه واقعی بود، اما هیچ جا به اندازه کشورهای سرمایه داری متعارف نبود.
منبع بسیار قوی نابرابری در آن کشورها فقدان دموکراسی و دسترسی نابرابر به قدرت سیاسی، از جمله انحصار اکثر تصمیمات سرمایه گذاری و مدیریت توسط نخبگان کوچک بود. امپراتوری های باستانی همچنین سلسله مراتب قوی از بالا به پایین، عمدتاً جوامع برده، بودند و توسط پادشاهان، امپراتورها، کشیشان، اشراف یا ترکیبی از آنها اداره می شدند.
نابرابری شدید به طرق مختلف منجر به خود ویرانگری و کوته بینی اجتماعی می شود. واضح ترین آن این است که نابرابری شدید به این معنی است که نخبگان می توانند از مزایای رفتارهای مخرب اجتماعی بهره ببرند و در عین حال اطمینان حاصل کنند که هزینه ها بر عهده دیگران است. اما این کوته بینی افراطی را توضیح نمی دهد. به عنوان مثال، تداوم اختلالات آب و هوایی که در نهایت به فرزندان حتی افراد ثروتمند و قدرتمند آسیب می رساند.
بخشی از توضیح این است که نابرابری شدید باعث ایجاد غرور می شود. نخبگانی که به طور معمول از تأثیرات منفی تصمیماتی که طبقه خود می گیرد محافظت می شود، در درک ایده عواقب اجتناب ناپذیر مشکل دارد. در مورد انکار آب و هوا بسیار توضیح می دهد. انکار بحران آب و هوا فقط یک موضوع تبلیغاتی نیست. همانطور که کتاب کلاین اشاره می کند، از آنجا که هر راه حل معناداری برای بحران آب و هوا حداقل بخشی از قدرتی که در حال حاضر در اختیار نخبگان است را تهدید می کند، تمایل واقعی در میان برخی از آن نخبگان وجود دارد که معتقد باشند بحران واقعی نیست.
گرایش دیگر نخبگان قدرتمند این است که منافع خود را با منافع کل جامعه شناسایی کنند، خود را به عنوان «جامعه» یا «مردم» یا «حق حکومت از سوی خدایان» یا هر چیز دیگری ببینند. سنجیدن منافع دیگران در برابر قدرت بلامانع آنها پوچ و کوته بینانه است. اگر به برتری آنها به درستی احترام گذاشته نشود، همه فکر می کنند چه اتفاقی می افتد؟
این چیزی از بی احترامی به طبیعت را توضیح می دهد. اینطور نیست که نخبگان از طبیعت لذت نبرند. سرمایه داران امروز، روسای احزاب در کشورهایی که زمانی سوسیالیست به حساب می آمدند، و خدا-پادشاهان در گذشته های دورتر، ویلاها، اقامتگاه ها و گاه قصرهایی در مکان های زیبای نفس گیر داشتند یا داشتند. اما طبیعت چیزی است و بوده است که آنها در قطعات به خوبی کنترل شده با آن مواجه شدند. آنها ممکن است در مورد آن چیزی نشنیده باشند یا نشنیده باشند، اما به ندرت به طور مستقیم محیط خود را به عنوان یک وب بزرگ که در آن تعبیه شده اند و به آن وابسته هستند، تجربه کرده اند.
احزاب شکار بزرگ سلطنتی و اشرافی جوامع پیشاسرمایه داری این امر را تقویت کردند. آنها در انبوه انبوه طلاکاری شده همراه با خدمتکاران یا بردگانی که وسایل تجملات قابل حمل را حمل می کردند به راه افتادند. کوبنده ها بازی را به سمت آنها می راندند. بردگان یا خدمتکاران هر بخشی از کار شکار را که نخبگان ناخوشایند می دیدند انجام می دادند و برای اطمینان از موفقیت شکار کمک می کردند. حیوانات گران قیمت، اسبها، سگها، شاهینها یا شاهینها (بسته به فرهنگ) نیز به تضمین موفقیت کمک کردند - معمولاً به روشهای بسیار متفاوتی نسبت به حیوانات کاری که توسط افراد عادی شکار میکردند، پرورش میدادند و آموزش میدادند. شکارهای بزرگ سلطنتی یا اشرافی به تضعیف درک عاطفی نخبگان از وابستگی به دنیای طبیعی کمک کرد.
تنها در فرهنگهای نسبتاً برابریخواهانه، تجربه آسیبپذیری در برابر طبیعت جهانی است. در حقیقت همه ما در برابر طبیعت آسیب پذیر هستیم. اما در فرهنگهایی است که ثروت و قدرت تقریباً برابر است که میتوان به تأثیر اعمال بر «نسل هفتم» فکر کرد. اینطور نیست که فرهنگ های برابری خواهانه نمی توانند کوته بین باشند - صرفاً لازم نیست که باشند.
به طور مشابه، درک واقعی از کوچک بودن ما در مقایسه با محیطی که در آن زندگی می کنیم، برای نخبگان بسیار دشوارتر است. وقتی همه چیز به یک نخبه تعلق دارد، این شامل دنیای طبیعی نیز می شود. این هیبت عارف نیست که نخبگان فاقد آن هستند، بلکه هیبت دانشمند است. این هیبت از دو دانش ناشی می شود: شبکه زندگی که ما به آن وابسته هستیم، شکننده است. اگرچه راههای زیادی را میدانیم که میتوانیم توانایی آن وب برای حفظ ما را مختل کنیم، اما عمیقاً از سایر پیامدهای مخرب اختلال که تقریباً به طور قطع وجود دارد، بیاطلاع هستیم.
افرادی که در جوامع نابرابر نخبه نیستند، می توانند اشتباه معکوس را مرتکب شوند. با توجه به اینکه زندگی برای اکثریت قریب به اتفاق چقدر نامطمئن است، به نظر می رسد که وسایل زندگی آنها در مقایسه با قدرت و استحکام دنیای طبیعی بسیار شکننده است. برای چوببرها و ماهیگیرانی که در جامعهای عمیقاً نابرابر جای گرفتهاند و ارزشهای آن را جذب کردهاند، به نظر میرسد که جنگل هرگز از درخت کم نمیکند و اقیانوسها هرگز با ماهیها همراه نمیشوند. نگرانی در مورد چنین چیزهایی می تواند یک تظاهر احمقانه نخبگان به نظر برسد، نه یک پیامد واقعی در دنیای واقعی.
من فکر می کنم که کم اهمیت جلوه دادن اهمیت نابرابری در میان چپ گرایان سابقه ای طولانی دارد، حداقل به دوران مارکس. مارکسیسم اغلب به عنوان یک ایدئولوژی برابری طلبانه در آرمان تلقی می شود، صرف نظر از نتایج آن در عمل. اما مارکس اغلب در نقدهای خود از برابری به عنوان آرمان های چپ کوبنده بود. مارکس استدلال میکرد که از آنجایی که مردم از نظر توانایی، نیاز یا خواستهها یکسان نیستند، برابری در میان مردم نه ممکن است و نه مطلوب. این تا حدی بازی با حریفانی بود که او برایشان احترام چندانی قائل نبود. با این حال، یک هدف جدی پشت آن بود.
در حالی که مارکس مطالبات مردمی برای برابری را مثبت میدید که بخشی از مبارزات مردمی بود، او همچنین فکر میکرد که در تحلیلهای جدی جایگاه چندانی ندارد. او برابری را بقایای سرمایه داری، مانند حقوق رسمی - چیزی فراتر از آن می دانست. در بهترین حالت، برابری به معنای معین ابزاری بود، برای آزادتر شدن مردم در مرحله معینی از رشد، ضروری بود. اما او تمرکز بر برابری را، حتی به عنوان ابزاری برای آزادی، به عنوان مرحلهای میدید که در یک جامعه واقعاً پیشرفته میتوان از آن فراتر رفت. ترتیباتی که روش بهتری برای زندگی نسبت به سرمایه داری بود اتفاقاً در عمل برابرتر از سرمایه داری بود. اما آنها بهتر بودند به این دلیل که بیشتر برای انسان ها مناسب بودند، نه به این دلیل که با برخی ایده های برابری مطابقت داشتند. به تعبیر امروزی میتوان گفت که مارکس برابری را مانند رنگ سفید استخوانها میدانست.
اما همانطور که تحقیر حقوق رسمی نتایج کابوسآوری را به همراه داشته است، احترام ناکافی برای برابری نیز همینطور است. من بحث نمی کنم که آیا برابری مستقیماً مورد نیاز است یا کاملاً ابزاری است. در هر صورت برابری کاملاً ضروری است. اگر صرفا یک ساز باشد، ابزاری است که نمیتوانیم آن را کنار بگذاریم. ندیدن این بخشی از دلیلی است که چرا بسیاری از مارکسیستها مایل به تحمل دولتهایی بودهاند که حاکمیت تک حزبی تسلط را تضمین میکند - حتی اگر با یک درصد متفاوت از سرمایهداری متعارف.
تحقیر برابری به هیچ وجه در بین مارکسیست ها جهانی نیست. تفاسیر مارکس بسیار متفاوت است. اما تحقیر برابری بخشی از بسیاری از سویه های مهم در اندیشه مارکسیستی است.
و فقط مارکسیست ها نیستند که نیاز به برابری را کم اهمیت جلوه می دهند. بسیاری از طیفهای چپ، از جمله سوسیالیستهای غیرمارکسیست و سوسیال دمکراتهای مدرن، نابرابری را چیزی میدانند که میتوان آن را بدون نیاز به تضعیف رادیکال جبران کرد.
رویکرد بسیاری از احزاب سوسیال دموکرات و کارگری مدرن، حمایت از خدمات اجتماعی گسترده - آموزش، مراقبت های بهداشتی، مستمری های سالمندی است که تقریباً به طور کامل از طریق مالیات بر طبقات کارگر و متوسط پرداخت می شود، در حالی که ثروتمندان تقریباً دست نخورده باقی می مانند. آنها به دنبال جبران اثرات نابرابری بدون تهدید یا حتی تضعیف خفیف طبقه سرمایه دار هستند. باز هم، جهانی نیست اما گسترده است.
ضمناً توجه داشته باشید که نائومی کلاین این اشتباه را انجام نمی دهد. دیدگاههای او در مورد جهتگیری نهایی که مبارزه باید هدفش را هر چه باشد (من گمان میکنم که ادمگرایانه باشد)، او متوجه میشود که مبارزه علیه تغییرات آب و هوایی نمیتواند برای ثروتمندان و قدرتمندان غیرتهدیدکننده باشد. هر راه حلی مستلزم تقابل بین طبقه سرمایه دار و بقیه ما - بین 1٪ و 99٪ است. او واقعاً از اهمیت مبارزه برای برابری در مبارزه برای راه حلی برای بحران آب و هوا قدردانی می کند. چیزی که امیدوارم او بداند: نابرابری همچنین ریشه کوته بینی و عدم ارتباط عاطفی از جهان طبیعی است که او آن را «استخراج گرایی» می نامد.
لطفاً توجه داشته باشید: نائومی کلاین برای کتاب سال 2012م «حل بحران آب و هوا از طریق تغییر اجتماعی» به من یک توضیح داد. من این را به خاطر شفافیت فاش میکنم، اگرچه فکر نمیکنم بر نقد من تأثیر بگذارد.
ZNetwork صرفاً از طریق سخاوتمندی خوانندگان آن تأمین می شود.
اهدا
4 نظرات
سلام گار.
تو نوشتی
او همچنین در کم توجهی به وحشت برخی از منتقدان چپ که نمی تواند به سوسیالیسم روی آورد، معقول است. کشورهایی که هم خودشان و هم از نظر اکثر کشورهای جهان سوسیالیست تلقی می شدند، سوابق واقعاً وحشتناکی در مورد مسائل زیست محیطی داشتند که با سوابق آنها در زمینه حقوق بشر مطابقت داشت. کوبا، یک استثنای جزئی، با مدیریت یک اقتصاد جزیرهای تحت مجموعهای از تحریمها که میتوان با دقت بیشتری به عنوان حالت محاصره توصیف کرد، کم و بیش مجبور به پایداری جزئی شد.
کوبا میزان قابل توجهی از سازگاری و پاسخگویی به نیازهای جمعیت خود را نشان داده است. دستاوردهای آن به چیزی بسیار بهتر از "استثنای جزئی" نسبت به آنچه در کشورهایی مانند اتحاد جماهیر شوروی در سیاست محیط زیست و حقوق بشر مشاهده شد، اشاره دارد. از هر دو جنبه بسیار بهتر از ایالات متحده است. گفتن اینکه "مجبور شده بود"، مسیرهای مخرب متعددی را که می توانست به راحتی طی بیش از نیم قرن در محاصره طی کند، نادیده می گیرد. کوبا در پاسخ به فشارهای خارجی باورنکردنی مسیر بسیار خوبی را انتخاب کرد. این تنها یا سادهترین گزینهای نبود که کوبا میتوانست در پاسخ به آن فشارها اتخاذ کند. اینکه کلاین در کتابش کلمه ای در مورد کوبا نمی گوید، به نظر من با وجود تمام کارهای مهمی که در آن به خوبی انجام می دهد، یک کاستی است.
من نمی دانم که کلاین کجا به منتقدان چپ خود با جزئیات پاسخ داده است. ممنون میشم اگه لینکی رو معرفی کنید
من با شما موافقم که او تاکید بسیار زیادی بر ذهنیت استخراج گرایانه دارد، حتی بیشتر از نابرابری سیاسی.
نقد برنامه گوتا:
============ همه چیز زیر نقل قول مستقیم است، لطفا قالب بندی را ببخشید===============
«به رغم این پیشرفت، این حق برابر هنوز هم همیشه با یک بار سنگین است
محدودیت بورژوایی حق تولیدکنندگان متناسب با کار آنهاست
عرضه؛ برابری در این واقعیت است که اندازه گیری با یک برابر انجام می شود
استاندارد، کار اما یک مرد از نظر جسمی یا روحی بر دیگری برتری دارد و غیره
نیروی کار بیشتری را در همان زمان تامین می کند، یا می تواند برای مدت طولانی تری کار کند. و کار،
به عنوان یک معیار، باید با مدت یا شدت آن تعریف شود، در غیر این صورت
دیگر استاندارد اندازه گیری نیست. این حق برابر یک حق نابرابر برای
کار نابرابر هیچ تفاوت طبقاتی را تشخیص نمی دهد، زیرا همه فقط یک هستند
کارگر مثل بقیه؛ اما به طور ضمنی وقف فردی نابرابر را به رسمیت می شناسد
و در نتیجه ظرفیت تولیدی کارگر به عنوان امتیاز طبیعی است. بنابراین، الف است
حق و نابرابری در محتوای آن مانند هر حقی است. حق با طبیعت خود می تواند
فقط شامل استفاده از یک استاندارد برابر است. اما افراد نابرابر (و
اگر نابرابر نبودند، افراد متفاوتی نبودند) قابل اندازه گیری هستند
فقط بر اساس همان استاندارد تا جایی که آنها تحت یک نقطه قرار می گیرند
دیدگاه، تنها از یک سمت معین گرفته شده است، به عنوان مثال، در مورد حاضر، هستند
فقط به عنوان کارگر در نظر گرفته می شوند و هیچ چیز دیگری در آنها دیده نمی شود، هر چیز دیگری وجود دارد
نادیده گرفته شده است. علاوه بر این، یک کارگر متاهل است، دیگری نه. یکی از دیگری فرزندان بیشتری دارد و غیره و غیره. بنابراین، با عملکرد یکسان نیروی کار، و در نتیجه سهم برابر در صندوق مصرف اجتماعی، در واقع میشود
بیشتر از دیگری دریافت کنید، یکی از دیگری ثروتمندتر خواهد بود و غیره. برای اجتناب از همه
این عیوب به جای برابر بودن باید نابرابر باشند.»
"سوسیالیستی تلقی می شود" - راهی برای اجتناب از بحث های بیهوده و طولانی در مورد اینکه سوسیالیسم واقعی چیست و چیست.
آیا درک ریچارد میلر از مارکس و ماتکسیسم نیز ضعیف بود؟ او بخش زیادی از کتاب خود «تحلیل مارکس» را به این بحث اختصاص داد. و این طور نیست که من با آن را از تعداد زیادی از مارکسیست هایی که با آنها برخورد کرده ام، برخورد نکرده باشم. من اغلب پیشنهادهایی دریافت می کنم که باید از «برابری» به جای «برابری» حمایت کنم. در مورد رمانتیسم، نقد من از «استخراج گرایی» تا حدی نقد رمانتیسم است.
"یک بار به طور گسترده مورد توجه قرار گرفت"؟ این یک تعریف موثر است؟ اگر «انحصار تصمیمگیریها... توسط یک نخبه کوچک» وجود داشت، از چه طریقی میتوان آن را سوسیالیسم «در نظر گرفت؟»
همچنین فکر میکنم تحلیل گار از دیدگاهی رمانتیک از «فرهنگهای برابریخواهانه» و تکیه بر یک انسانشناسی که وجود ندارد رنج میبرد.
درک او از مارکس و تفکر مارکسیستی ضعیف است، پس چرا حتی به آنجا برویم؟
تمام آنچه گفته شد، اگر او بخواهد بر نابرابری تمرکز کند. این عالی است، اما او باید جامعه ای برابر، نهادها و ساختارهای آن را برای ما توصیف کند و نامی برای آن بگذارد.