[مشارکت در پروژه Reimagining Society به میزبانی ZCommunications]
روانشناسی چیست؟ علم روانشناسی به کسانی که با جامعه مشارکتی و تغییرات اجتماعی مترقی توجه دارند چه چیزی دارد؟ اینها برخی از سوالاتی هستند که گهگاه در حالی که پشت کلاس روانشناسی دوره کارشناسی خود می نشستم به ذهن تا حدودی خسته من می رسد. این نگرانیهای زودگذر اجتماعی در بین یادگیری در مورد سگهای پاولوف، موشهای اسکینرز و به نظر من هیجانانگیزتر، مطالعات اطاعت (نه چندان اخلاقی) میلگریم ظاهر شد. زمانی که تصمیم گرفتم روانشناسی بخوانم، اولین برداشت من، نه بخصوص روشنگری، این بود که به نظر می رسید زندگی همه چیز در مورد انسان است. من از اینکه زندگی بدون حضور و تعامل انسان های دیگر چقدر بی معنی خواهد بود شگفت زده شدم. بر اساس آنچه در گذشته به نظر می رسد، کمتر از استدلال گسترده در مورد گزینه های آموزشی من، تصمیم گرفتم روانشناسی بخوانم. به هر حال، اگر زندگی تماماً مربوط به انسان ها بود، چه کار دیگری بهتر از مطالعه آنها در زمان من بود؟
افکار دوران نوجوانی من در مورد اینکه چگونه دانش روانشناختی می تواند برای تغییرات اجتماعی مترقی به کار رود، تا حدی از تجربیات شخصی من از نژادپرستی که در انگلستان بزرگ شده بودم، آگاه بود. تا آنجا که من می توانم حدس بزنم، این تجارب مبارزه (اغلب به معنای واقعی کلمه) با ظلم گروهی (نژادپرستی) همراه با آنچه که من به عنوان یک ذهن کنجکاو می دیدم یا آنچه که والدینم کمتر متملقانه به عنوان مأموریت من برای "داشتن پاسخ برای همه چیز" درک می کردند، هستند. بهترین حدس من برای اینکه چرا به روانشناسی و تغییرات اجتماعی علاقه مند شده ام.
برای من این سوالات روانشناسی و تغییرات اجتماعی در هیچ یک از دوره های روانشناسی شناختی، رشدی، عصبی یا بالینی من پاسخی دریافت نکردند. با این حال، من در مطالعه روانشناسی اجتماعی در مورد موضوعاتی مانند تعصب، کلیشه ها و روابط بین گروهی آرامش یافتم. نه اینکه بگوییم سایر حوزههای روانشناسی به خودی خود مرتبط و مهم با پیشرفت انسان و تغییرات اجتماعی نیستند، فقط باید بگویم که در آن زمان به نظر میرسید روانشناسی اجتماعی مستقیمترین راه را برای پرداختن به سؤالات اولیهام به من پیشنهاد میکرد.
هدف از نوشتن این قطعه، حمایت از روانشناسی اجتماعی یا دادن فرصتی برای نوشتن خاطرات نسبتاً اولیه به من نیست. در عوض، در حالی که به دنبال تحقیقات دکترا در روانشناسی اجتماعی هستم، میخواهم به این سؤالات بازگردم که علاقه اولیه من به روانشناسی را برانگیخت و تا حدی مبنای تحقیقات دکتری من است. امیدوارم تلاش برای ترسیم برخی از پاسخها به این پرسشهای اولیه برای کسانی که نگران تغییرات اجتماعی هستند و برای کسانی که مانند من جذابیت عمیقی در انسان پیدا میکنند مفید باشد. نقاط قوت، ضعف و بالاتر از همه پتانسیل منحصر به فرد ما. مهمتر از همه، من برخی شواهد تجربی از روانشناسی ارائه خواهم کرد که باید به کسانی که نگران ساختن یک جامعه مشارکتی هستند، هم شواهد مفیدی برای تأمل و هم انگیزه و امید بیشتری برای مشارکت در چنین کارهای ارزشمندی ارائه دهد. همچنین، امیدوارم که روانشناسان همکارم و سایر دانشمندان علوم اجتماعی/شناختی نیز در مورد لزوم طرح چنین سوالاتی از رشته های خود فکر کنند و تلاش های مناسب را به دلخواه خود انجام دهند. به منظور ترسیم این که چگونه علم روانشناسی ممکن است برای کسانی که به برنده شدن در یک جامعه مشارکتی علاقه دارند مفید باشد یا نه، معقول به نظر می رسد که به طور خلاصه منظور من از روانشناسی را بیان کنیم و با برخی از حقایق دردناک در مورد این رشته و نقش تاریخی و معاصر آن در جامعه روبرو شویم.
درک روانشناسی
من اغلب با مشاهده بازنمایی عمومی روانشناسی در رسانه ها و نهادهای اجتماعی، ترکیبی عجیب از غم، سرخوردگی و سرگردانی را احساس می کنم. از نفوذ ناامیدانه بازنماییهای فرویدی روانشناسی تا کوههای کتابهای خودیاری «روانشناختی» که تمایل دارید در بخش روانشناسی واتراستونز با آنها مواجه شوید. اینها هیچ شباهتی به آنچه من به عنوان علم روانشناسی می شناسم (تاکید بر بیت علم) ندارند. در واقع، من متوجه شدم که نسبت "روانشناسی پاپ" مبتنی بر بازار به آنچه که میخواهم، برای حفظ قیاس موسیقی، باید اینجا را "روانشناسی زیرزمینی" در کتابفروشی محلی خود بنامم، حدود 20:1 است. من تصور میکنم این نسبت بسیار کوچکتر از ایالات متحده است، بر اساس تماشای نه چندان گستردهای (انسانشناسی فرهنگی) من از اپرا، دکتر فیل و سایر افراد متمرکز بر خودم، «شما میتوانید یک سلبریتی/سرمایهدار/لاغر/سکسی باشید. "ژانرها را تایپ کنید.
اگرچه روانشناسی طیف گسترده ای از فعالیت های آکادمیک و بالینی را پوشش می دهد، هر زمینه از تحقیقات روانشناختی نگرانی مشترکی با رفتار انسان و مغز یا "ذهن" دارد. به نظر می رسد بدیهی است که روانشناسی باید چیزهای زیادی برای ارائه به کسانی که درگیر درک، طراحی و اجرای اشکال مشارکتی جدید جامعه هستند، داشته باشد. با این حال، همانطور که در مورد هر ابزاری وجود دارد، استفاده بالقوه یک چیز است، در حالی که عملکرد عادی در مجموعه خاصی از نهادها و روابط قدرت به طور کلی چیز دیگری است [1].
آمدن تمیز
وقتی به روانشناسی برای یک جامعه مشارکتی فکر می کنیم، به نظر می رسد اولین گام برداشتن «پاک شدن» باشد. به عبارت دیگر، روانشناسی خود را در آینه ببیند و در مورد نقش تاریخی و معاصر خود صادق باشد. من باید در اینجا هشداری ارائه کنم که استدلال من در مورد روانشناسی به عنوان یک رشته بیشتر در زمینه هایی از روانشناسی که عمدتاً با مسائل اجتماعی، بهداشتی یا بالینی مرتبط هستند منعکس می شود. این و حوزههای کاربردی بیشتر تمرکز این مقاله هستند، اگرچه تحقیقات پایه در فرآیندهای شناختی اساسی (به عنوان مثال، توجه، ادراک و حافظه) گاهی اوقات میتواند به روشهایی به کار گرفته شود که منعکس کننده مشکلات ذکر شده در اینجا باشد. با این حال، حتی یک نگاه گذرا به آینه برای روانشناسی کافی است تا بسیاری از روانشناسان به عقب بپرند و دیگر هرگز به آن نگاه نکنند یا آینه ای به اندازه کافی تحریف کننده برای نگاه کردن به آن پیدا نکنند. به نظر من، داشتن صداقت برای نگاه کردن به مدت کافی در آینه، نشان می دهد که روانشناسی تمایلی کلی به حفظ وضعیت موجود دارد (که در میان علوم اجتماعی منحصر به فرد نیست). در تجربه من این باور به طور گسترده در میان روانشناسان وجود ندارد، اگرچه در پژوهش های روانشناختی «انتقادی» یافت می شود، «...نظام اجتماعی حاکم به طور رضایت بخشی برخی از الزامات ضروری برای وجود جامعه خوب را برآورده نمی کند. آیا در برابر این وضعیت نامطلوب امور؟
برای معنادارتر کردن این نکته، اغلب از مثالی از سلامت روان کودک استفاده میکنم - چیزی که قبل از شروع تحقیقات دکترا به طور خلاصه روی آن کار کردم. رفتار یا مشکلات رفتاری کودک توسط مجموعه ای از عوامل اجتماعی پیش بینی می شود که ریشه در فقر و آسیب اجتماعی دارند (مانند اعتیاد به الکل، جرم و جنایت، وضعیت تک والد، استرس یا عوامل همسایگی) [3]. این عوامل اجتماعی مشکلات رفتاری را پیش بینی می کنند که با هزینه های بعدی شخصی، خانوادگی، اجتماعی و اقتصادی قابل توجهی همراه است. بنابراین، روانشناسی در مورد این وضعیت وحشتناک چه می کند؟ خوب، والدین کودکان در معرض خطر یا آنهایی که مشکلات رفتاری زودرس دارند را می گیرد و به آنها آموزش می دهد که چگونه والدین "بهتری" باشند. یا بدتر از آن، با همکاری پزشکی، کودک "متخلف" را درمان می کند تا احساس دردسر یا انجام کارهای دیگری برای آن موضوع نداشته باشد. این بدان معنا نیست که آموزش والدین نمیتواند مهارتها و حمایتهایی را برای والدین فراهم کند که به آنها در برخورد با کودکان کمک کند (اگرچه تحقیقات اخیر نشان میدهد که تعارض بین والدین ممکن است نقش مهمتری نسبت به مهارتهای فرزندپروری داشته باشد) که به رفتارهای ظالمانه و خشن اجتماعی پاسخ میدهند. در شرایطی که آنها در آن زندگی میکنند. بلکه به این معناست که باید حداقل برای کسانی که ظاهراً نگران اختلال سلوک هستند قابل درک باشد که ما میتوانیم، باید و باید راههای تغییر شرایط اجتماعی زیرین را بررسی کنیم.
برای قرض گرفتن آزمایش فکری همه منظوره آشنای بیگانه چامسکی، تصور کنید که شما یک بیگانه از فضا هستید و در سال 1942 فرود آمدید و اردوگاه کار اجباری/نابودی آشویتس را مشاهده کردید. درباره گروهی از روانشناسان که به والدین آموزش، مشاوره و آرامش ارائه کردند، چه نظری دارید. و روانپزشکی به زندانیان؟ به خودی خود تسکین آلام انسان قابل تحسین است. با این حال، اگر دلیل وجودی این متخصصان سلامت روانی مشتریانشان یا به طور کلی مردم باشد، این عمل عجیب به نظر می رسد. حداقل میتوانید بپرسید که آیا آنها نمیتوانند اردوگاه را لغو کنند، به فرار زندانیان کمک کنند یا تمام تلاششان را برای پایان دادن به محیط اجتماعی نفرت انگیزی که موکلانشان در آن بودند انجام دهند؟ اگرچه این یک مثال افراطی از آنچه نادیده گرفتن "اجتماعی" و تمرکز بر فردی می تواند منجر شود است، منطق در مورد روانشناسی معاصر صدق می کند. برای تکرار، من هیچ مشکلی با رویکردهای مبتنی بر فردی که درد و رنج انسان را کاهش می دهد، نمی بینم. اما ما باید پاک باشیم و صریحاً بگوییم که وظیفه ضمنی روانشناسی کاهش درد و رنج انسان در ساختار کنونی قدرت یا وضعیت موجود است. همه گزینههای دیگر، هر چند در مقابله با مشکلات مهارت داشته باشند، عملاً از روی میز خارج هستند.
من اغلب دریافتهام که به نظر نمیرسد این رویکرد «رادیکال» (یا عقلانی) مورد توجه بسیاری از روانشناسان باشد. من بارها شنیده ام، "اما این مسئولیت ما نیست" یا "این غیرممکن است". این احساسات نقش حفظ وضعیت موجود روانشناسی و مجموعه نگرشها و باورهای مرتبط را نشان میدهد، اما درک ضعیفی از تغییرات اجتماعی را نیز نشان میدهد[4]. با توجه به اینکه واحد اساسی تحلیل روانشناسی فرد است، درک اینکه چگونه عوامل «اجتماعی» ممکن است خارج از وظایف بسیاری از روانشناسان به نظر برسند، آسان است. با این حال، با توجه به اینکه روانشناسی با انسان ها سروکار دارد و ما یک گونه اجتماعی با ساختار روانشناختی اجتماعی-فرهنگی گیج کننده و منحصر به فرد هستیم[5]، روانشناسی بیش از آن که غیرسیاسی باشد نمی تواند غیراجتماعی باشد.
روانشناسی اجتماعی حوزهای در روانشناسی است که دغدغه اصلی آن رابطه بین فردی و اجتماعی است. اگرچه روانشناسی اجتماعی به حل مشکل اجتماعی در روانشناسی کمک می کند، اما تمایلی به پرداختن به مشکل غیرسیاسی فرضی ندارد [2، 6]. رشته روانشناسی سیاسی، علیرغم نام، تمایل دارد تا بر اساس فرضیات ضمنی عمل کند که در یک محدوده ایدئولوژیکی دقیق به تحقیق میپردازند. به عنوان مثال، روانشناسان سیاسی ممکن است به آنچه که رای گیری را پیش بینی می کند نگاه کنند و سعی کنند مداخلاتی برای افزایش مشارکت رای دهندگان طراحی کنند. چنین تلاشهایی مبتنی بر این فرض ضمنی است که اگر افراد بیشتری به احزاب غالب در سیستم سیاسی غالب رأی میدادند، اوضاع بهتر میشد. برخی از کارها در این زمینه نیز به نظر می رسد که تجسم نخبه گرایی افسارگسیخته است، با «نظریه ها» که بر ناتوانی افراد عادی در درک مسائل سیاسی «پیچیده» (بخوانید محرمانه) تمرکز می کنند.
روانشناسی انتقادی/جامعه و مسئله روشگرایی
اخیراً برخی از روانشناسان پاک شده اند و شروع به پرداختن به نقش روانشناسی در حفظ وضعیت موجود کرده اند. این زیر شاخه کوچک روانشناسی تحت لوای روانشناسی انتقادی یا جامعه قرار می گیرد[7-9]. دومی تاکید خاصی بر روانشناسان دارد که کار کاربردی در جامعه انجام می دهند. بسیاری از احساسات و اهداف چنین رویکردهایی قابل تحسین است. با این حال، یکی از مشکلات اصلی چنین رویکردهایی همان چیزی است که به آن «متودولارتی» گفته می شود. مشخصه این امر یک ارتباط/وسواس عجیب بین «نقدی» بودن و رویکردهای کیفی یا مبتنی بر سازه به روانشناسی است. نوام چامسکی زمانی مقالهای نوشت که نقش مهمی در رها کردن روانشناسی از پارادایم غالب رفتارگرایی داشت[10]. پس از آن، او همچنین مقاله ای کمتر شناخته شده، به ویژه در میان روانشناسان اجتماعی، اما به همان اندازه مهم در مورد پست مدرنیسم نوشته است[11].
آمیختگی روانشناسی آگاهانه سیاسی یا «انتقادی» با پست مدرنیسم یا سازه انگاری قوی در نگرانی. اولاً، از یک نقطه آکادمیک نگران کننده است، زیرا به نظر می رسد به طور بالقوه درک و قدرت توضیحی ما را از بسیاری از پدیده های مهم اجتماعی-روانی محدود می کند. با این حال، از منظر تغییر اجتماعی بسیار نگران کننده است. این به این دلیل است که رویکردهای پسامدرنیستی یا سازه انگاری قوی احتمالاً تقریباً همه را جدا از کسانی که در چنین رویکردهایی "مدرسه شده اند" بیگانه می کند. برای مثال، افراد دلسوز طبقه متوسط تحصیلکرده یا کلاسهای هماهنگکننده میتوانند به راحتی هر یافته پست مدرنیستی را که یک سؤال اخلاقی برای جامعه ایجاد میکند بهعنوان غیرعلم برچسبگذاری کنند، یعنی اگر اصلاً میتوانند آنها را درک کنند. چنین رویکردهایی همچنین به نظر میرسد که مؤلفههای طبقهی کارگر را که جدای از عدم دسترسی مشترک به چنین آثاری، احتمالاً به درستی توسط برخی از مفاهیم تفکر پست مدرن کنار گذاشته میشوند، بیگانه میکند.
سه هندی غربی و یک کشیش یسوعی: میراثی غنی
علیرغم مشکلاتی که در بالا ذکر شد، روانشناسی تاریخچه مثبت تری دارد، هرچند مبهم. روانشناسی میراثی غنی از روانشناسان دارد که کارشان مطمئناً باید بخشی از پایه و اساس 1) هرگونه ملاحظاتی را در مورد اینکه چشم انداز روانشناسی مشارکتی (به عنوان یک موضوع دانشگاهی) چگونه باید باشد و 2) درک اینکه چگونه روانشناسی می تواند در تلاش برای یک جامعه مشارکتی اگرچه مطمئناً تعداد زیادی روانشناس وجود دارند که می توانم آنها را در این میراث بگنجانم، من به طور خلاصه به کار چهار شخصیت تاریخی می پردازم: مامی و کنت کلارک، فرانتز فانون و ایگناسیو مارتین-بارو.
کلارک ها در مبارزه حقوق مدنی فعال بودند و از طریق معروف "مطالعات عروسکی" خود به ارائه شواهد تجربی از آسیب روانی مرتبط با سیستم مدرسه جدا کمک کردند. این شواهد در حکم دادگاه عالی ایالات متحده (براون علیه هیئت آموزش، 1954) که جداسازی نژادی در آموزش عمومی غیرقانونی است، نقش داشت. کار آنها در روانشناسی تعصب و هویت "نژادی" بسیار مهم است و به الهام بخشیدن به نسلی از کار در این زمینه کمک کرد[12]. اگرچه تغییر اجتماعی هرگز صرفاً بیان حقیقت به قدرت نیست، کار کلارک نشان میدهد که شواهد تجربی و تحقیق منطقی توسط دانشمندان علوم اجتماعی میتواند به بحثها و کمک به مبارزه برای یک جامعه عادلانهتر کمک کند.
فرانتس فانون یک متفکر اساسی در زمینه روانشناسی ستم بود. او به ویژه در مورد فرآیندهای روانی و اثرات استعمار غرب نظریه پردازی کرد. مشاهدات او در مورد ساختارهای اجتماعی استعمار و رفتار و شناخت انسانی که این سیستم ها هم تولید می کنند و هم توسط آنها تسهیل می شود، پیشگام بود[13]. فانون علاوه بر ذهن تیز و شجاعت خود در جنبش های آزادیبخش ضد استعماری و جنگ های انقلابی، بینش های تکان دهنده ای در مورد خشونت در سیستم استعماری داشت. فانون اغلب با حمایت مستقیم از خشونت همراه است و در این رابطه نقدهای معتبر زیادی از نوشته های او وجود دارد[14]. با این حال، برای من موضع فانون در مورد خشونت بسیار غنی تر است. فانون تعاریف خشونت را بسط داد تا جنبه های روانشناختی اجتماعی بیشتری را که مشخصه نظام استعماری بود، در بر گیرد. در اینجا ستم و آسیب روانی ناشی از آن بهعنوان خشونت «واقعی» شناخته میشود، نه نسخهای از خشونت. از این نظر، فانون، با روحیهی پیشگام خود، پیش از برخی از آخرین یافتهها در علوم اعصاب اجتماعی است که نشان میدهد درد «اجتماعی» تا حد زیادی با درد فیزیکی یکسان است، حداقل در مورد مدارهای عصبی زیربنایی [15]. برای من این سهم بزرگ فانون است. ارائه یک مبنای ملموس تر "واقعی تر" برای سازه های اجتماعی گاهی زودگذر یا مبهم مانند ستم یا استعمار. به عبارت دیگر، کار فانون نشان می دهد که چگونه امر اجتماعی واقعی است و به طور عجیبی از امر فیزیکی جدا نیست.
ایگناسیو مارتین-بارو یک روانشناس و کشیش یسوعی بود که در السالوادور در جریان ترور مورد حمایت آمریکا در دهه 1980 کار می کرد. قرار بود مارتین-بارو همراه با دیگر کشیشان یسوعی جان خود را از دست بدهد که آنقدر شجاع بودند که درباره تغییرات اجتماعی در دولت-ترور سرکوبگر فکر کنند، مبارزات انتخاباتی کردند و درباره آن صحبت کنند. رویکرد او به روانشناسی اجتماعی بدیع و عمیقاً الهام بخش بود. او از تحقیق عقلانی برای آزمایش تجربی ایدئولوژیهای توجیهکننده سیستمی که توسط دولت و نخبگان برجسته فکری و رسانهای حمایت میشد، استفاده کرد [16]. اگر دولت اعلام کرد که «مردم» هرگز شادتر، آزادتر، ثروتمندتر و به طور کلی هرگز آنقدر خوب نبوده اند، مارتین-بارو این اظهارات را به صورت تجربی با روش های نظرسنجی آزمایش کرد (بهترین نکته این است، اگر درست به خاطر بیاورم، او از دولت استفاده کرد. بودجه برای انجام این کار). این رویکرد روانشناختی اجتماعی به ایدئولوژی فاصله زیادی با دست تکان دادن پست مدرنیستی معاصر دارد و نقشی را که روانشناسی اجتماعی میتواند در تحقیق عقلانی در مورد باورها، ارزشها و نگرشهایی که روابط قدرت را در یک جامعه (ایدئولوژی) منعکس میکند، ایفا کند.
روانشناسی برای یک جامعه مشارکتی: بررسی مختصر معاصر
پس در مورد علم روانشناسی معاصر امروز چطور؟ چه چیزی برای کسانی که علاقه مند به برنده شدن در یک جامعه مشارکتی تر هستند، دارد؟ البته همانطور که چامسکی اغلب اشاره می کند، هیچ ترفند جادویی در مورد تغییرات اجتماعی وجود ندارد. تنها کار سخت، تفکر دقیق و تعهد قوی به عدالت وجود دارد. با توجه به این موضوع، من هنوز فکر میکنم روانشناسی چیزی برای ارائه به کسانی از ما که در تلاش برای به دست آوردن یک جامعه مشارکتی هستند، دارد. میراث غنی کسانی که در بالا ذکر شد الهامبخش روانشناسان و سایر دانشمندان شناختی/اجتماعی است که میخواهند از مهارتها و امتیازات خود برای پیگیری تحقیقات عقلانی مرتبط با اشکال مشارکتیتر اقتصاد، سیاست، خویشاوندی و روابط قومی/فرهنگی استفاده کنند[17]. من علم روانشناسی را ابزاری مفید با توجه به شواهد، ارزیابی و آزمایش در مورد نهادها و سیستم های موجود و جایگزین می دانم. در فضای باقیمانده، نمونههایی از کارهایی را که از این دیدگاه حمایت میکنند، به اختصار بیان میکنم، به این امید که به الهام بخشیدن و اطلاعرسانی به پروژه برای جامعه مشارکتکننده و دانشمندان شناختی/اجتماعی که این سؤالها را عمیقاً جالب و از بزرگترین سؤالات روانشناسی میدانند، کمک کند.
مایکل آلبرت اغلب نقش مهم دانش، چشم انداز و استراتژی را در تغییرات اجتماعی ترسیم می کند. من استدلال میکنم که روانشناسی برای کمک به ایجاد دانش ما در مورد تأثیرات سیستمها/موسسات فعلی و جایگزین بر روی انسانهایی که در آنها زندگی میکنند، قرار دارد. در این رابطه، کار تیم کاسر نشاندهنده برخی از اولین تلاشهای روانشناسان برای بررسی تأثیر سیستمهای اقتصادی فعلی یا آنچه او «سرمایهداری شرکتی آمریکایی» (ACC) مینامد، است. کاسر و همکارانش شواهد اولیه ای را نشان می دهند مبنی بر اینکه تمرکز ACC بر منافع شخصی، رقابت، کار مزدی سلسله مراتبی و سود از نظر روانی با اهداف و ارزش هایی مانند اهمیت دادن به دیگران/جامعه، حفظ روابط نزدیک با دیگران و احساس ارزش و استقلال در تضاد است. ]. در حالی که این برای کسانی از ما که از اقتصاد مشارکتی حمایت می کنیم خبری نیست، حداقل شواهد تجربی دقیقی در یک مجله معتبر است. علم روانشناسی روشها و تکنیکهایی را برای اندازهگیری برخی از ساختارهای انتزاعیتر، اما مهمتر توسعه داده است که طرفداران یک جامعه مشارکتی ارزش قائل هستند - شاخصهایی که رشتههای علوم اجتماعی مانند اقتصاد تمایل به نادیده گرفتن آنها دارند. سنجش ارزش ها، نگرش ها، شخصیت، عزت نفس و بهزیستی روانشناختی برای ارزیابی دقیق نهادها و سیستم های موجود ضروری است. علاوه بر این، چنین تکنیک هایی راهی برای ارزیابی سیستم ها و نهادهای جایگزینی که ما از آنها حمایت می کنیم، به ما ارائه می دهند. این می تواند وسیله ای برای آزمایش و بهبود شهودهایی باشد که دیدگاه ما را برای یک جامعه مشارکتی تشکیل می دهند - بعداً در مورد آن توضیح خواهم داد.
با حرکت از کار فوق در مورد ارزش ها و رفاه، کار جالبی نیز در مورد رابطه بین نهادها و شخصیت یا تفاوت های فردی وجود دارد. جهت گیری سلطه اجتماعی (SDO) یک معیار تفاوت فردی است که می تواند به عنوان معیاری برای سنجش گرایش های ضد برابری خواهی فرد در نظر گرفته شود. دادههایی در بسیاری از جوامع وجود دارد که ویژگیهای روانسنجی چشمگیر SDO را نشان میدهد. با SDO که تایید نژادپرستی، جنسیت گرایی و بسیاری از کلیشه ها و افسانه های دیگر را پیش بینی می کند که به سیستم های سلسله مراتبی مبتنی بر گروه مشروعیت می بخشد [19]. آنچه در اینجا بسیار جالب است نقش نهادهاست. برای مثال، دادهها نشان میدهد که افراد دارای SDO بالا تمایل دارند برای مشاغل در مؤسساتی که سیستمهای سلسله مراتبی مبتنی بر گروه را تضعیف میکنند (مثلاً نیروی پلیس)، در حالی که افراد دارای SDO پایین تمایل دارند برای مشاغل در مؤسسات تضعیف سلسله مراتب درخواست دهند (مثلاً ، قانون حقوق بشر/سازمان های غیر دولتی)[20]. این تحقیق نشان داده است که چگونه افراد بالاتر در SDO سریعتر در مؤسساتی مانند نیروی پلیس ارتقا می یابند (با وجود شکایات بیشتر علیه آنها!). این بدان معنا نیست که همه افسران پلیس از SDO بالایی برخوردارند، بلکه به این معناست که نقش نهادها در پاداش دادن به گرایش های خاص برجسته شود. این نوع کار، نوع نقشی را که این نهادها در حفظ سلسله مراتب گروه محور در جامعه کنونی ایفا می کنند، برجسته می کند.
در پایان می خواهم به طور خلاصه به کار در زمینه قدرت و شناخت اشاره کنم. در سالهای اخیر محققان شناخت اجتماعی شروع به کشف تأثیرات قدرت (کنترل بر محیط خود) کردهاند. کار نشان داده است که قرار گرفتن در موقعیت کم توان، عملکرد اجرایی افراد را مختل می کند (به عنوان مثال، حفظ اطلاعات مرتبط با هدف در حافظه کاری علیرغم تداخل و حواس پرتی) [21]. این، همراه با کارهای دیگر، شواهدی را در مورد چگونگی تأثیر «اجتماعی» بر فرد ارائه می دهد. مؤسساتی مانند مجتمعهای شغلی متعادل بر این باورند که انجام تنها کار مسیری در طول روز توانایی فرد را برای مشارکت در تصمیمگیری و مشورت در محل کار مختل میکند. در حالی که درست است، همانطور که آلبرت و دیگران استدلال می کنند، اینکه باور کنیم که افراد قادر به مشارکت یا ناتوانی در انجام وظایف توانمندی که یک مجموعه شغلی متعادل به همراه دارد، عمیقاً طبقاتی، نژادپرستانه و جنسیتی است، چنین یافته هایی از علم روانشناسی به ما شواهد محکمی ارائه می دهد. در برابر کسانی که در غیر این صورت استدلال می کنند.
نتیجه گیری و دستورالعمل های آینده
من امیدوارم که شروع به تحریک ایده ها و بینش برای نوع نقشی که روانشناسی می تواند در تلاش برای یک جامعه مشارکتی ایفا کند، کرده باشم. یک "روانشناسی مشارکتی" میراثی غنی برای ساختن دارد و همانطور که روش ها و ابزارهای ما قدرتمندتر می شوند، در موقعیت مناسبی برای کمک به تحقیق منطقی در برخی از حوزه هایی که افراد، نهادها و سیستم ها در تعامل هستند، هستیم. امیدوارم روانشناسی را به عنوان یک گلوله جادویی به تصویر نکشیده باشم یا اهمیت آن را در به دست آوردن یک جامعه مشارکتی اغراق نکرده باشم. قصد من این بود که سعی کنم پاسخ هایی برای سوالاتی که برایم جالب بوده است ترسیم کنم. با بیان اینکه روانشناسی کجا بوده است (خوب و بد) و در حال حاضر به کجا می رویم. همه اینها به این امید انجام شد که به اشتراک گذاشتن این افکار و کارها قدرت استدلال ما را افزایش دهد و به طرفداران جامعه مشارکتی شواهد بیشتری برای اطلاع رسانی شهود و مشاهدات مستدل بدهد.
از نظر روانشناسی و آینده، به نظر من باید بر روی برخی از کارهای معاصر که تأثیرات سیستم ها و نهادهای فعلی را بررسی می کند، بسازیم. ما باید تأثیر سیستمهای سیاسی، خویشاوندی و قومی/فرهنگی کنونی را بررسی کنیم[22]. مهمتر از همه ما باید فراتر از دانش سیستم های موجود حرکت کنیم و به سمت چشم انداز بنگریم. توسعه و آزمایش نهادهای جایگزین بخش مهمی از استراتژی است که طرفداران جامعه مشارکتی به کار خواهند گرفت[23]. علم روانشناسی روش های دقیقی را برای ارزیابی این تلاش ها و روش های مقایسه نهادهای موجود با جایگزین های ممکن ارائه می دهد. علم روانشناسی در اینجا ضروری نیست، فقط به ما فرصتی میدهد تا بر روی میراثی غنی بنا کنیم و شواهد و بینشهای قدرتمند و قانعکنندهای برای کمک به برنده شدن در جامعهای مشارکتکنندهتر ارائه کنیم.
یادداشت
1. چامسکی، ن.، درک قدرت، ویرایش. روابط عمومی میچل. 2003، لندن: Vintage.
2. Prilleltensky، I.، اخلاق و سیاست روانشناسی: گفتمان روانشناختی و وضعیت موجود. 1994، نیویورک، ایالات متحده: انتشارات دانشگاه ایالتی نیویورک.
3. Loeber, R. and D. Hay, موضوعات کلیدی در رشد پرخاشگری و خشونت از کودکی تا اوایل بزرگسالی. بررسی سالانه روانشناسی، 1997. 48: ص. 371-410.
4. آلبرت، ام.، مسیر تغییر: راهبردهای فعال برای تحول اجتماعی. 2002، کمبریج MA: South End Press.
5. ریچرسون، پی جی و آر. بوید، نه تنها بر اساس ژن: چگونه فرهنگ تکامل انسان را تغییر داد. 2005، شیکاگو IL: انتشارات دانشگاه شیکاگو.
6. هویت، دی و جی. اوسو-بمپا، نژادپرستی روانشناسی: زمان تغییر. 1994، نیویورک، لندن: Harvester Wheatsheaf.
7. فاکس، دی و آی. پریلتنسکی، روانشناسی انتقادی: مقدمه. (1997)، 1997. روانشناسی انتقادی: مقدمه. xvii: ص. کالیفرنیا، ایالات متحده: انتشارات Sage, Inc.
8. هوک، دی و سی هاوارث، جهت گیری های آینده برای روانشناسی اجتماعی انتقادی نژادپرستی/ضد نژادپرستی. مجله جامعه و روانشناسی اجتماعی کاربردی، 2005. 15(6): ص. 506-512.
9. Prilleltensky، I. و G. Nelson، روانشناسی جامعه: بازیابی عدالت اجتماعی. فاکس، دنیس (اد); Prilleltensky، Isaac (ویرایش)، 1997. (1997). روانشناسی انتقادی: مقدمه. (ص 166-184). xvii: ص. کالیفرنیا، ایالات متحده: انتشارات Sage, Inc.
10. چامسکی، ن.، مروری بر رفتار کلامی BF Skinner. زبان، 1959. 35(1): ص. 26-58.
11. چامسکی، ن.، عقلانیت/علم. ویژه نامه Z Papers، 1995.
12. فیلوژن، جی، ویرایش. هویت نژادی در زمینه: میراث کنت بی کلارک. 2004، انجمن روانشناسی آمریکا: دی سی، ایالات متحده.
13. Bulhan, HA, Frantz Fanon and the Psychology of Opression. 1985، لندن: Plenum Press.
14. Majavu, M. (2007) The Wretched of the Earth: Critcal Psychology in the Colonial Context. ZNet، https://znetwork.org/znet/viewArticle/15420.
15. آیزنبرگر، NI، دکتر لیبرمن، و کی دی ویلیامز، آیا رد کردن صدمه می زند؟ مطالعه fMRI طرد اجتماعی. علم، 2003. 302: ص. 290-292.
16. Martín-Baró, I., Writings for a Liberation Psychology (ویرایش آدریان آرون و شاون کورن). 1996، کمبریج، MA: انتشارات دانشگاه هاروارد.
17. آلبرت، ام.، تحقق امید: زندگی فراتر از سرمایه داری. 2002، لندن: کتاب زد.
18. کاسر، تی، و همکاران، برخی از هزینه های سرمایه داری شرکتی آمریکایی: کاوش روانشناختی تضادهای ارزش و هدف. تحقیق روانشناسی، 2007. 18 (1): ص. 1-22.
19. سیدانیوس، جی و اف. پراتو، نظریه سلطه اجتماعی: نظریه بین گروهی سلسله مراتب اجتماعی و ستم. 1999، کمبریج: انتشارات دانشگاه کمبریج.
20. هیلی، اچ و جی سیدانیوس، همخوانی فرد-سازمان و حفظ سلسله مراتب اجتماعی مبتنی بر گروه: دیدگاه سلطه اجتماعی. فرآیندهای گروهی و روابط بین گروهی، 2005. 8(2): ص. 187-203.
21. اسمیت، پی کی، و همکاران، نداشتن قدرت عملکردهای اجرایی را مختل می کند. علم روانشناسی، 2008. 19(5): ص. 441-447.
22. میجر، بی و لی تی اوبراین، روانشناسی اجتماعی انگ. Annual Review of Psychology, 2005. 56: p. 393-421.
23. هانل، ر.، عدالت اقتصادی و دموکراسی: از رقابت تا همکاری. 2005، نیویورک: روتلج.
ZNetwork صرفاً از طریق سخاوتمندی خوانندگان آن تأمین می شود.
اهدا