قطب بندی سیاسی بین لیبرال/مترقی خواهان و پوپولیست های محافظه کار/راست از زمان انتخابات بحث برانگیز 2000 و به ویژه از زمان اعلام "جنگ علیه تروریسم در داخل و خارج" توسط پرزیدنت بوش پس از 11 سپتامبر عمیق تر شده است. این مبارزه تشدید شده بر سر جنگ و اقتصاد با و احزاب سیاسی و انتخابات را شکل داد.
نمی توانم زمانی را در تاریخ ایالات متحده تصور کنم که در آن جناح راست افراطی که طبق معمول غرق در نژادپرستی بودند، چنین نفوذی بر یک حزب سیاسی بزرگ داشته باشند و بر بخش بزرگی از رای دهندگان عمومی تأثیر بگذارند. از سال 1980، راست افراطی به دنبال حذف دستاوردهای مهم دهه 1930 مانند حقوق اتحادیه، تامین اجتماعی و بیمه بیکاری و همچنین حقوق مدنی/حقوق رای، حقوق باروری، مدیکر و جنگ علیه دستاوردهای فقر در دهه 1960 بوده است.
پس از سرنگون کردن ACORN، جناح راست اکنون به اتحادیه های کارگران دولتی، سازمان های غیرانتفاعی، برنامه ریزی شده والدین و وکلای محاکمه می پردازد. امروز بیش از هر زمان دیگری به دستیابی به این اهداف فاجعه بار نزدیک شده است.
پس از دههها مشارکت نابرابر، تعداد قابل توجهی از سازمانها و سازماندهندگان عدالت اجتماعی شروع به پیوستن به رقابتهای انتخاباتی در دهه گذشته یا بیشتر کردند. سازماندهندگان جامعه به طور فزایندهای دریافتهاند که ما نمیتوانیم جوامع خود را به رحمت ملایم سیاستمداران جریان اصلی بسپاریم و برای کسب پیروزیها، ایجاد مقیاس سازماندهی، سیاسی کردن پایگاههای خود و مبارزه برای قدرت باید وارد این عرصه مبارزه شویم. اگرچه آزمایشی و ناهموار است، اما سازمان دهندگان عدالت اجتماعی به طور فزاینده ای تشخیص می دهند که عرصه انتخابات میدان نبرد مرکزی علیه جناح راست و عدالت اجتماعی و یک مکان کلیدی برای سازماندهی است.
با این حال، نیروهای عدالت اجتماعی امروزی باید بر یک تاریخ طولانی سردرگمی و شکاف استراتژیک چپ/ مترقی در مورد انتخابات غلبه کنند. این تعجب آور نیست. به نظر من، خصلت غیر دموکراتیک و نخبه گرای سیستم انتخاباتی (و دولتی) ایالات متحده یکی از ارکان اصلی حاکمیت شرکتی (در کنار استعمار/امپریالیسم شهرک نشین، نژادپرستی/ برتری سفیدپوستان و مردسالاری) و یکی از موانع اصلی پیشروی است. کار
بسیاری از چپها نیز تئوری و عملکرد لنین و/یا سوسیالیستهای اروپایی یا آمریکای لاتین را که زمینههای سیاسی آنها از نظر کیفی با ایالات متحده متفاوت است، بهطور نامناسبی به کار گرفتهاند. بیشتر آنها یا با دولتهای بسیار ضعیفی که میتوانند با زور از بیرون سرنگون شوند، مواجه میشوند، یا کار میکنند. در سیستم های نمایندگی متناسب که فضایی را برای اشخاص ثالث مبتنی بر ایدئولوژی فراهم می کند.
یک روند مثبت اخیر این است که برخی از سازمان دهندگان شروع به ایجاد یک مسیر جدید و بسیار امیدوارکننده برای کار انتخاباتی عدالت اجتماعی کرده اند. گروه هایی مانند کالیفرنیا کالز (پیشین اتحاد کالیفرنیا)، اکثریت نوین ویرجینیا، اوکلند رایزینگ، اکثریت جدید فلوریدا، جنوب غربی، به دنبال مبارزه با دستاوردهای نگران کننده راست و همچنین یافتن فرصتی برای ایجاد اکثریت جدید ناشی از تغییر جمعیت نژادی سازماندهی پروژه و دیگران در حال توسعه استراتژیها و شیوههای انتخاباتی جدید هستند. همزمان گروههای کارگری، حقوق مدنی، فمینیستها و گروههای مدافع/رایدهنده نیز در حال تجدیدنظر در رویکرد انتخاباتی خود و جستوجوی متحدان جدید هستند. این مقاله به منظور کمک به آن فرآیند است.
ابتدا در مورد سردرگمی و تقسیم استراتژیک چپ در مورد استراتژی انتخابات بحث خواهد کرد. دوم، عناصر اصلی استراتژی انتخاباتی جناح راست را ترسیم می کند و استدلال می کند که چپ باید راهبردی بسیار مشابه را دنبال کند. سوم، استدلال می کند که یک استراتژی صحیح باید مبتنی بر آشنایی با پویایی های تاریخی/ساختاری سیستم ملی انتخابات ایالات متحده باشد. سپس یک تحلیل اولیه از عناصر اصلی سیستم انجام می دهد که هم تعصبات طبقاتی و نژادی سیستم را آشکار می کند و هم مبنای یک استراتژی انتخاباتی چپ را فراهم می کند. در نهایت برخی از نکات اصلی یک استراتژی انتخاباتی چپ/ مترقی را پیشنهاد می کند. این مقاله تنها به برخی از بزرگترین پرسشهای ساختاری و استراتژیک میپردازد و چندان وارد حوزه سیاست 2012 یا پرسشهای تاکتیکی یا عملی/عملیاتی متعدد کار انتخاباتی نخواهد شد. در حالی که این مقاله برای یک استراتژی یکپارچه درون/خارجی بحث می کند، این مقاله بر مولفه انتخاباتی چنین استراتژی تمرکز دارد.
I. سردرگمی استراتژیک و تقسیم در چپ
به نظر من دو دوره وجود داشت که در آن چپ ایالات متحده یک جهت گیری درونی/خارجی اصولاً صحیح و پیچیده را به حزب دموکرات و سیاست انتخاباتی اعمال کرد: دهه 1930 (حزب کمونیست/CIO/New Deal) و دهه 1980 (ائتلاف رنگین کمان/جسی جکسون). کمپین ها). هر دوی اینها در نهایت به دلیل مجموعه پیچیده ای از عوامل بیرونی و داخلی شکست خوردند و سرشار از درس هستند. با این حال، استراتژیهای پیچیدهای که آنها دنبال میکردند، استثنا بودند تا قاعده. [پاورقی 1]
اولاً، سابقه طولانی نیروهای مترقی و چپ وجود دارد که در حزب دمکرات شرکت کردهاند، اما نتوانستهاند قدرت سیاسی یا استقلال قابل توجهی یا پایداری کسب کنند. پس از ورود به سیاست دموکراتیک، بسیاری از تلاش های خود برای ایجاد یک نیروی مترقی قدرتمند خارج از عرصه انتخاباتی اولویت ندارند. در نتیجه، حتی آن دسته از ترقیخواهان (مانند سوسیالیستهای دموکرات آمریکا) که حمایت قابلتوجهی از منتخبان و رهبران کارگری را به دست آوردند، قدرت تودهای کافی برای مقاومت در برابر رهبری میانهروی طرفدار حزب را به دست نیاوردند. این تمایل بهویژه در میان کسانی که نمیدانند یا بر اساس این واقعیت عمل نمیکنند که پایگاه اجتماعی اصلی سیاست مترقی در ایالات متحده جامعه سیاهپوستان است، آشکار است. تجربیات زیادی در اینجا وجود دارد که شایسته مطالعه دقیق است، به خصوص که بسیاری از این گروه ها و افراد متحدان مهمی در ادامه کار ما خواهند بود.
دوم، خیانتهای حزب دمکرات به حزب دموکرات آزادی میسیسیپی و جنبش ضد جنگ ویتنام در دهه 1960، آغاز دورهای طولانی از مشارکت نابرابر، حتی بایکوت کامل، در کار انتخاباتی توسط مردم و سازمانهایی بود که خود را رادیکال یا انقلابی میدانستند. کنترل نخبگان شرکتی بر هر دو حزب باعث شده است که بسیاری از این افراد و سازمانها کار انتخاباتی را غیرمولد یا در بهترین حالت یک سرمایهگذاری اپیزودیک و صرفاً تاکتیکی بدانند. پس از یک پیشرفت کوتاه تحت رهبری کشیش جسی جکسون در دهه 1980 (و تا حدی در واکنش به کاستیهای سیاسی خود جکسون)، بسیاری از چپها دوباره انصراف دادند یا دوباره سعی کردند احزاب ثالث بسازند. این موقعیت با این واقعیت تقویت شده است که بسیاری از نیروهای عدالت اجتماعی اکنون در سازمان های غیرانتفاعی مستقر هستند که به طور قانونی از فعالیت سیاسی حزبی منع شده اند.
به نظر می رسد برخی از چپ ها معتقدند که تحول عدالت اجتماعی را می توان به شدت از خارج از سیستم انتخاباتی به دست آورد. به نظر من این یک اشتباه وحشتناک است. کشورهای پیشرفته سرمایه داری مدتهاست رژیم های بسیار باثباتی را بر اساس نظام های انتخاباتی که اکثر مردم آن ها مشروع می دانند، بنا کرده اند. این امر اکنون در تعداد زیادی از کشورهای در حال توسعه نیز صادق است، که باعث شده بسیاری از گروههای انقلابی مانند FMLN در السالوادور به استراتژیهای انتخاباتی و نه مسلحانه روی بیاورند. در کشورهایی که نظام های انتخاباتی بسیار مشروع و قدرتمندی دارند، مسیر تغییر نظام از طریق سیستم انتخاباتی می گذرد، نه پیرامون.
پرهیز از انتخابات این واقعیت را نادیده می گیرد که علیرغم قوانین ناعادلانه آن، انتخابات راه اصلی دستیابی به قدرت دولتی در ایالات متحده است و اکثریت مردم در ایالات متحده آن را مشروع می دانند. مردم بسیار بیشتر از هر شکل دیگری از فعالیت های سیاسی در انتخابات شرکت می کنند. بنابراین، شرکت در انتخابات عرصه ای حیاتی برای نیروهای عدالت اجتماعی است تا برای کسب قدرت سیاسی و تعامل سیاسی با توده های وسیع مردم رقابت کنند.
سوم، همچنین سابقه ای طولانی از تلاش های مصمم اما عمدتاً کوچک و کوتاه مدت برای ایجاد اشخاص ثالث مترقی وجود دارد. بزرگترین چنین تلاشی حزب مترقی در اواخر دهه 1940 بود که نامزد ریاست جمهوری آن هنری والاس، معاون رئیس جمهور ایالات متحده در دوره فرانکلین روزولت بود. اخیراً، انرژی حزب ثالث مترقی اصلی برای ایجاد حزب سبز صرف شده است. پیچیده ترین تلاش اخیر حزب نو (1992-1998) بود که وقتی دیوان عالی ممنوعیت تایید نامزدهای متقابل را تایید کرد (که گاهی اوقات "تلفیقی" نامیده می شود)، قلب پایه حقوقی/استراتژیک حزب، از مسیر خارج شد. برخی از این تجربیات نیز غنی هستند، اما به نظر من درس اصلی این است که ساختار سیستم انتخاباتی ایالات متحده چنین تلاش هایی را به وضعیت حاشیه ای محکوم می کند.
البته مشکل پیش روی نیروهای چپ و مترقی صرفا استراتژیک نبوده است. این، شاید بیش از همه، عملی است. سوگیری های نخبه گرایانه و نژادپرستانه، پیچیدگی، مقیاس و هزینه کار انتخاباتی بسیار زیاد است و به مراتب از سایر اشکال سازماندهی پیشی می گیرد. این دقیقاً به این دلیل است که این عرصه به مقیاس انبوه واقعی نیاز دارد و قدرت مستقیماً در خطر است. از بسیاری جهات، سردرگمی استراتژیک چپ/پیشرو از دشواری باورنکردنی دستیابی به مقیاس و پیچیدگی برای اجرای هر استراتژی یا ترس از دست دادن، مقابله با نیروهای بسیار قدرتمندتر، ناگزیر به انجام مصالحه های پیچیده ناشی می شود. منجر به اتهام فروش می شود. با این حال، این سردرگمی و تقسیم، ایجاد سیستماتیک ظرفیت ما در مقیاس قابل توجه را غیرممکن کرده است.
در سالهای اخیر، تلاشهای مصمم توسط نیروهای چپ و مترقی مانند Move On، Daily Kos، دموکراتهای مترقی آمریکا، اقدام Wellstone، Rebuild the Dream و همچنین گروههای سازماندهی جامعه عدالت اجتماعی مانند کالیفرنیا کالز، اکثریت جدید ویرجینیا و اکثریت جدید فلوریدا انجام شده است. نشان می دهد که عزم دوباره ای برای دستیابی به موفقیت وجود دارد. علاوه بر این، کارگران، که کاملاً هسته اصلی هر جبهه مترقی هستند، در حال تبدیل شدن به استقلال سیاسی و یافتن متحدان هستند، و NAACP و دیگر گروه های حقوق مدنی تحت رهبری جدید احیا می شوند. اینها همه عناصر سازنده یک اتحاد مترقی قوی تر و مستقل تر از لحاظ سیاسی هستند. اما اینکه آیا این پتانسیل محقق می شود تا حدی به استراتژی هایی بستگی دارد که فعالان و گروه های عدالت اجتماعی دنبال می کنند.
II. استراتژی متحد در سمت راست
در همین حال، اکثریت قریب به اتفاق نیروهای راست افراطی در اوایل سال 1968 بر روی یک استراتژی انتخاباتی بلندمدت متحد شدند و از آن زمان به بعد به طرز ماهرانه ای این استراتژی را برای دستیابی به قدرت فوق العاده به کار گرفتند. راست افراطی پس از دههها حواشی دیوانهکننده کلنزمنها، نازیها، بقا، جان برچرز و حواشی دانشگاهی، با یک استراتژی متحد، سیستماتیک و در نهایت موفقیتآمیز به جریان اصلی تبدیل شد که با نامزدی بری گلدواتر برای ریاست جمهوری در سال 1964 شروع شد و با پیروی از جورج تثبیت شد. کمپین حزب سوم والاس در سال 1968. از قضا، دقیقاً در آن سال ها بود که چپ ها از کار انتخاباتی روی گردان شدند. و راست بر روی استراتژی قرار گرفت که از بسیاری جهات من برای چپ نیز پیشنهاد می کنم.
اگرچه ترکیب نژادپرستان، نظامیگرایان و بنیادگرایان مسیحی سفیدپوست با بازاریان فوقالعاده آزاد، آزادیخواهان ضد دولت، کاهشدهنده مالیات فوقالعاده، و دیگران در حال حرکت هستند، عناصر اصلی استراتژی راستگرایان افراطی بهطور قابل ملاحظهای پایدار بودهاند:
اول، این یک استراتژی جامع و هماهنگ داخلی و خارجی است. راستگرایان سازمانها و کمپینهای مبتنی بر مسائل و ارزشها را در مقیاس بزرگ خارج از فرآیند انتخاباتی میسازند، اما به طور سیستماتیک آنها را به استراتژی خود برای مبارزه برای نفوذ در حزب جمهوریخواه و دولت متصل میکنند.
دوم، این استراتژی است که به طور همزمان از نظر سیاسی و ایدئولوژیک به پایگاه اجتماعی اصلی خود مرتبط است و در عین حال هدف آن مبارزه برای کنترل (نه فقط نفوذ) حزب جمهوری خواه در برابر میانه روهای شرکتی است که به طور سنتی نیروهای مسلط بوده اند. این استراتژی از نظر سیاسی منسجم است اما از نظر تاکتیکی انعطافپذیر است و با میانهروها و میانهروهای شرکتی در جایی که مناسب میدانند ائتلاف میکند و زمانی که ارزیابی میکنند که انتخاب تاکتیکی بهتری برای پیشبرد اهدافشان است، با آنها مبارزه میکند. مطمئناً آنها اشتباهات زیادی مرتکب شده اند، اما از انجام این انتخاب های دشوار ابایی نداشته اند.
سوم، کل فرض استراتژی کنترل دولت ایالات متحده به عنوان یک کل است. این یک استراتژی صرفاً «نفوذ» یا «تأثیر بر سیاست و بحث عمومی» نیست، بلکه در عوض یک استراتژی برای قدرت و حکومت است. این یک گسست اساسی از استراتژیهای تدافعی، حاشیهای (چه از نوع برتریطلب آشکارا سفیدپوست و چه از نوع نخبهگرای National Review)، منطقهگرایانه و اغلب خشونتآمیز گروههای راست افراطی قبلی بود. در همین حال، مترقیها و بهویژه چپها تمایل دارند که ذهنیتی مقدستر از شما را نشان دهند و معمولاً در آبیترین جوامع آبیترین شهرها پنهان هستند.
چهارم، استراتژی جناح راست به طور همزمان یک استراتژی ملی به محلی و یک استراتژی محلی به ملی است. جناح راست کادر عظیمی از نامزدها و منتخبان را ایجاد کرد که از بازترین فضای سیستم - انتخابات محلی - شروع کردند و سپس موفقترین آنها را به نامزدهای پستهای بالاتر بردند - تا ریاست جمهوری. آنها از پایههای سیاسی راستگرا – بهویژه حومههای روستایی محافظهکار، طبقه متوسط مرفه (شورش مالیاتی) و سنتگرایان نژادپرست مسیحی جنوب/راکی کوهستان- ساختند و به بیرون ساختند.
با این حال، همه اینها به عنوان بخشی از یک استراتژی ملی واحد انجام شد، نه استراتژی های محلی منفصل. علاوه بر این، آنها به طور همزمان نامزدهایی را برای مناصب ملی و سراسری، از ریاستجمهوری گرفته تا رهبری کنگره تا پستهای داخلی حزب جمهوریخواه، سازماندهی کردند و کمپینها و نهادهای مهم ملی و رسانهای را سازماندهی کردند و از بالا به پایین ایجاد کردند و این دو را به هم متصل کردند.
پنجم، این استراتژی هوشیارانه از «لحظههای حرکت» برای گسترش کیفی جناح راست استفاده کرده است تا اینکه صرفاً به صورت نهادی و تدریجی بسازد. تی پارتی آخرین نمونه است. 11 سپتامبر هم همینطور بود.
ششم، جناح راست رهبری گسترده و حتی چرخشی و انعطاف تاکتیکی ایجاد کرده است. آنها توانسته اند ائتلاف خود را با وجود برنامه های مختلف نژادی، مذهبی، اقتصادی، سیاست خارجی و اجتماعی در داخل آن تقویت و گسترش دهند. قابل توجه است که چگونه رهبران، تاکتیک ها و برنامه ها از سال 1968 بارها تغییر کرده اند، اما جناح راست همچنان تداوم خود را در ایجاد قدرت حفظ کرده است.
هفتم، کل استراتژی درون/برون دارای یک دستگاه ارتباطی عظیم است که از روابط عمومی و رسانههای کسبشده گرفته تا اینترنت، روزنامهها، برنامههای رادیویی و تلویزیونی، اتاقهای فکر/مجلات/موسسات دانشگاهی و تا مالکیت صدها ایستگاه رادیویی و چندین شبکه تلویزیونی مانند فاکس نیوز. آنها به وضوح درک می کنند که مبارزه اصلی برای قلب و ذهن مردم است که بدون آن سازماندهی بسیار محدود و سیاست کاملاً بیهوده است.
من معتقدم استراتژی جناح راست مبتنی بر تحلیل دقیق سیستم های انتخاباتی و دولتی ایالات متحده است و باید تا حد زیادی توسط چپ ها تقلید شود.
البته، آنها دارایی عظیمی دارند که ما فاقد آن هستیم: از اواسط دهه 1970، اکثر نخبگان شرکتی به طور پیوسته به سمت راست حرکت کرده اند تا با افزایش رقابت بین المللی سرمایه داری مبارزه کنند و از فناوری جدید برای افزایش سود استفاده کنند. با انجام این کار، آنها تا حد زیادی از حمایت از حزب دموکرات (1932-1964) به حمایت از حزب جمهوری خواه روی آورده اند، و برای تغییر عقاید سیاسی و ایجاد قدرت انتخاباتی، حمایت ایدئولوژیک/ارتباطاتی، پولی و سازمانی فوق العاده ای را به راست افراطی ارائه کرده اند. جناح راست استادانه از این حمایت برای ایجاد استقلال و قدرت سیاسی خود استفاده کرده است، تا جایی که اکنون میانهروهای شرکتی حزب را تحت الشعاع قرار داده است. یک تلاش چپ / مترقی هرگز آن سطح از حمایت شرکت های بزرگ را دریافت نخواهد کرد. و حتی اگر برخی تصمیم به مبارزه با حق بگیرند، ما مطمئناً در نبردهای حماسی با آنها خواهیم بود.
همچنین، تعصبات طبقاتی و نژادی سیستم انتخاباتی بیشتر به نفع جناح راست (و به ویژه نخبگان شرکتی) عمل می کند. آنها به طرز ماهرانه ای با نسخه خود از "اصلاحات انتخاباتی" این تعصبات را برجسته کرده اند، و حق رای را بیشتر محدود کرده و زمینه بازی را به نفع خود تنظیم کرده اند.
جناح راست همچنین از یک فرصت تاریخی بسیار غیرمعمول استفاده کرد: انقلاب حقوق مدنی منجر به مهاجرت دسته جمعی سفیدپوستان محافظه کار/نژادپرست از خانه تاریخی خود در حزب دموکرات به حزب جمهوری خواه شد. راست افراطی توانست بسیاری از زیرساخت های داخلی و خارجی را ایجاد کند که این حرکت جدید را بسیج و مهار کرد.
شاید فرصت تاریخی ما در افزایش چشمگیر رای دهندگان رنگین پوست و به اصطلاح افزایش رای دهندگان آمریکایی متشکل از رنگین پوستان، زنان مجرد و جوانان باشد. این قلب وظیفه استراتژیک ماست. اگر بتوانیم این رای دهندگان مترقی را بسیج کنیم و زیرساخت های آنها را تثبیت کنیم، این می تواند پایگاه اجتماعی پایدار قدرت انتخاباتی و استراتژی حکومت داری ما باشد.
III. تحلیل اولیه ساختار نظام انتخاباتی ایالات متحده و پیامدهای استراتژیک آن
اکنون زمان آن است که یک گام بزرگ به عقب برداریم تا زیربنای ساختاری یک استراتژی انتخاباتی قابل اجرا را بررسی کنیم. استراتژی باید بر اساس تحلیل دقیق تاریخی، ساختاری/سیستمی و روز جاری باشد تا بتواند راهنمای عملی و مفیدی در بلندمدت باشد. همانطور که ما باید پویایی و ساختار سیستمی سرمایه داری، نژادپرستی یا مردسالاری را درک کنیم تا راهبردی برای مبارزه با آنها ایجاد کنیم، به همین ترتیب باید یک استراتژی انتخاباتی را بر اساس تحلیل تاریخی و ساختاری سیستم انتخاباتی قرار دهیم.
این مقاله تلاشی محدود و برای اولین بار برای چنین تحلیلی است. این تنها بر عناصر اصلی نظام ملی/ساختار انتخابات ایالات متحده متمرکز خواهد بود.
برای شروع، به یاد داشته باشیم که هر سیستم یا ساختاری بیش از همه نتیجه مبارزه سیاسی است. این از سوی خدا منتقل نشده است، که از نظر تاریخی اجتناب ناپذیر است یا نتیجه بحث نظری بی غرض در مورد «اصول پاک نشدنی» یا «حقوق طبیعی» توسط «پدران بنیانگذار» است. در عوض، سیستم انتخاباتی ایالات متحده توسط مبارزات نیروهای سیاسی متضاد روی زمین در زمان واقعی تاریخی شکل گرفته و تغییر شکل داده است.
در درک سیستم انتخاباتی ایالات متحده، یادآوری این نکته ضروری است که قدرتمندترین نیروی سیاسی که اساس قانون اساسی آن را شکل داد، برده داران بزرگی مانند جورج واشنگتن، توماس جفرسون و جیمز مدیسون بودند. این برده داران با بازرگانان شمالی که به جنوب وابسته بودند متحد بودند، زیرا تجارت آنها عمدتاً تجارت تنباکو، برنج و پنبه جنوب بود. بردگان تقریباً یک چهارم جمعیت را تشکیل می دادند اما تقریباً هیچ قدرت سیاسی نداشتند و کارگران / صنعتگران قدرت کمی داشتند (اما توماس پین قهرمان آنجا بود).
بردگان بنیانگذار پیروز
ZNetwork صرفاً از طریق سخاوتمندی خوانندگان آن تأمین می شود.
اهدا