[خطبه ایراد شده در کلیسای پروتستان سنت اندرو، آستین، تگزاس، 13 نوامبر 2005]
عنوان امروز صبح من - "امید برای ضعیفان است: چالش یک دنیای شکسته" - ممکن است بی جهت خشن به نظر برسد. به هر حال، امید یکی از ویژگیهای ماندگار گونه ماست، چیزی که مردم (اغلب کاملاً ناامیدانه) به دنبال آن هستند و (معمولاً کاملاً محکم) به آن وابسته هستند. برای راهنمایی، ما تمایل داریم به افرادی نگاه کنیم که امید دارند، نه کسانی که آن را رها کرده اند. چگونه این امید می تواند ضعف باشد؟
همچنین با توجه به اینکه کلیساها قاچاقچیان اصلی امید هستند، ممکن است ورود به کلیسا با چنین پیامی غیر ضروری بی ادبانه به نظر برسد. فکر میکنم حتی میتوان «امید برای افراد ضعیف» را نقد واعظانی دانست که به امید میپردازند، بهعنوان واضحتر وقتی از صفحه جمعآوری عبور میکنند.
خب، من قصد دارم تندخویی کنم، اما نه بی ادب. دلیلی برای ترس از سخت گیری وجود ندارد. در واقع، در این لحظه، ما باید خشن تر از همیشه باشیم، زیرا بیش از هر زمان دیگری به عشق عمیق نیاز داریم. دوروتی روز جنبش کارگری کاتولیک به نقل قولی از برادران کارامازوف داستایوفسکی علاقه داشت: "عشق در عمل در مقایسه با عشق در رویاها، چیز خشن و وحشتناکی است."
پس از روی عشق، در عمل، تند سخن خواهم گفت. اما من نه امید را رد می کنم و نه می خواهم دلالان امید را تضعیف کنم. در واقع، اگرچه من عضو این یا هیچ کلیسایی نیستم، امروز به دلیل احترام به سنت اندرو و کار عدالت اجتماعی آن، و به دلیل احساس پروژه مشترکی که ریشه در امید دارد، اینجا هستم. در واقع، من اینجا هستم تا استدلال کنم که باید امید را جدیتر از همیشه در نظر بگیریم. اگر بخواهیم امید را فراخوانی کنیم، مدیون خودمان و دنیا هستیم که نسبت به آن امید سخت گیر باشیم.
وقتی من ادعا می کنم که امید برای ضعیفان است، هیچ انتقادی از امید یا امیدوار وجود ندارد. تمام معنایش این است که امید برای همه ماست، زیرا همه ما ضعیف هستیم. ما انسان هستیم و انسان بودن به معنای این است که گاهی ضعیف باشیم، با بلاتکلیفی دست و پنجه نرم کنیم، گاهی کنترل خود را بر خود و دنیا از دست دهیم. امید نامی است که ما به توانایی خود برای استقامت در زمانی که ضعیف هستیم می گذاریم، همانطور که گاهی اوقات همه ما ناگزیر هستیم.
بنابراین، ادعای امید به طور ضمنی به ضعف فرد اذعان می کند که شروع خوبی است. سپس می توانیم ببینیم که امید واقعی مستلزم فروتنی واقعی است. ادعای بی نیازی از امید، غرور نهایی است، تلاشی بیهوده - و در نهایت بیهوده خواهد بود - برای نادیده گرفتن اشتیاق عمیق در همه ما. ضعیف ترین مردم دنیا افراد بدبین هستند، کسانی که ادعا می کنند فراتر از نیاز به امید پیشرفت کرده اند. بدبینی صرفاً نام دیگری برای تنبلی اخلاقی و بزدلی است. این راهی برای انتخاب تسلیم شدن بدون بر عهده گرفتن مسئولیت انتخاب است.
بنابراین، اگر امید دارید، میگویم: محکم دست نگه دارید، زیرا سفری که ما در آن هستیم سختتر میشود - در واقع، سختتر از چیزی که من و شما امروز اینجا نشستهایم احتمالاً تصور میکنیم - و ما به این امید نیاز خواهیم داشت. . ما در دنیایی زندگی می کنیم که از هر نظر بحرانی است - سیاسی، اقتصادی، اخلاقی، فرهنگی، و مهمتر از همه، زیست محیطی. این اولین باری نیست که جهان با بحران مواجه میشود، اما اولین بار است که باید با چنین بحرانهایی در عرصههای مختلف و با فرصت کم برای اصلاح مسیر مقابله کنیم. حاشیه خطای ما روز به روز کمتر می شود. من نمی توانم داده ها و منطق قطعی را برای اثبات این موضوع ارائه دهم، اما قاطعانه معتقدم که این بحران ها تهدیدی برای نظم جدید و کاملاً ترسناک هستند. افزایش شکاف نابرابری، سرعت تغییرات تکنولوژیکی و پیامدهای ناخواسته همراه با آن تغییر، و ظرفیت مخرب نه تنها ماشین نظامی ما، بلکه نحوه زندگی روزمره ما - همه اینها را افزایش داده است. عواقب شکست های ما دیگر نمی تواند به راحتی مهار شود و محلی باقی نخواهد ماند.
ما به چیزی دست و پنجه نرم می کنیم که من معتقدم واقعاً نمی فهمیم، اما نشانگرهای شدت تهدیدها - تجزیه ارزش های مورد نیاز برای حفظ جامعه واقعی انسانی و تضعیف اکوسیستم های مورد نیاز برای حفظ زندگی - به اندازه کافی آسان هستند. تا ببیند آیا کسی می خواهد آنها را ببیند.
و قبل از اینکه بهتر شود، حداقل در ایالات متحده، بسیار بدتر خواهد شد. من فکر می کنم که در برخی سطوح، بسیاری از مردم احساس می کنند که من در مورد آن صحبت می کنم، حتی اگر خود را از فکر کردن در مورد آن باز دارند. آنها احساس می کنند که ما در لبه چیزی هستیم که در بهترین حالت بی ثبات کننده و مخرب و در بدترین حالت فاجعه بار خواهد بود. من فکر میکنم بخشی از شیفتگی فرهنگی به جذبه و کتاب وحی ریشه در این دارد. دیوانگی نیست که در مورد آخرالزمان صحبت کنیم.
اما، من استدلال می کنم، احمقانه است که نام بردن، درک نکردن، و مبارزه با نیروهایی که ما را به سوی آخرالزمان سوق می دهند.
من شخصاً آن نیروها را شیطان نمی نامم. من آنها را ناسیونالیسم و میهن پرستی، سرمایه داری، ثروت و طمع، برتری سفیدپوستان، پدرسالاری، و تجلیل بازتابی فناوری پیشرفته می نامم. مشکل یک مفهوم انتزاعی از شر نیست که در پایین زندگی می کند، و همچنین مشکل صرفاً اعمال فریبکارانه چند انسان بد روی زمین نیست. در عوض، مشکل در ماهیت این سیستمهای بزرگ و نهادهای قدرتمند و این واقعیت دردناک است که افراد شایسته ارزشهای اعلام شده خود - و بنابراین بخشی از انسانیت خود را - هنگام فعالیت در آن سیستمها کنار میگذارند. ما این را می دانیم، زیرا اکثر ما در مقطعی از زندگی خود این کار را انجام داده ایم. ما خودمان را پیچانده ایم تا در آن سیستم ها و نهادهای ناعادلانه جا بیفتیم.
درک ماهیت مبارزه به این شکل به ما مزیتی می دهد. وقتی بتوانیم سیستم ها و نهادهایی را نام ببریم که باید در برابر آنها مقاومت کنیم - و تغییر دهیم و در نهایت نابود کنیم - آنگاه می توانیم کار سخت ایجاد مسیر به سوی آن تغییر را آغاز کنیم. اما این باری را بر دوش ما می گذارد.
در حالی که امید برای افراد ضعیف است، برای افراد منفعل نیست. امید واقعی مستلزم فروتنی، احساس محدودیت های خودمان است. اما تواضع به دلیل آن محدودیت ها نیازی به فلج شدن ندارد. در این برهه از تاریخ، به ویژه برای ما که در امپراتوری ایالات متحده زندگی می کنیم، امید بدون تحلیل و اقدام عمیق تر شکل دیگری از تنبلی و بزدلی است. اگر میخواهیم ادعای امید داشته باشیم، باید بار امید را نیز بر دوش بگیریم که وظیفه ما در تغییر مسیری است که این جهان در بحران در حال حرکت است. گفتن اینکه فرد به امید خود چنگ می زند، اما پس از آن از تعهدات خود در دنیا رویگردان است، شاید کمتر از بدبینی که من آن را محکوم کردم، تحسین برانگیز باشد. دستکم بدبینها در مورد دست کشیدن از تلاش جمعی پیشاپیش هستند. آنها هیچ تظاهر به بی اعتنایی خود به دیگران نمی کنند.
میخواهم تاکید کنم که ادعا میکنم امید ما نه تنها باید به اقدام، بلکه به یک تحلیل دقیقتر منجر شود، که من را به نیمه دوم عنوان میرساند، "چالش دنیای شکسته".
در مواجهه با رنج گسترده در این دنیای از هم گسیخته، برخی از مردم روی می گردانند. اما دیگران میخواهند به هر اقدامی عجله کنند. وقتی این همه درد در اطراف ما و درون ما وجود دارد، چگونه می توانیم آن اجبار را برای عمل احساس نکنیم، کاری انجام دهیم تا رنجی را که می توانیم تسکین دهیم و با آن عمل مقداری از درد خود را تسکین دهیم؟ ما باید آن غریزه را در خود و یکدیگر پرورش دهیم. هسته اصلی چیزی است که ما را انسان می کند.
اما فکر میکنم در این برهه از تاریخ بسیار مهم است که صرفاً برای اقدام عجله نکنیم، بلکه برای عمیقتر کردن تحلیلهایمان زمان بگذاریم. این ادعا نشان میدهد که من معتقدم تحلیلی که زیربنای بسیاری از جنبشهای لیبرال/ مترقی/چپ موجود در ایالات متحده است، سطحی است. این همان چیزی است که من معتقدم، و فکر میکنم که تحلیل سطحی تهدیدی جدی برای توانایی ما در تبدیل امیدمان به تغییر واقعی روزی است.
این ممکن است متکبرانه به نظر برسد، اما بیشتر ناشی از ناامیدی است تا تکبر. من ادعا نمی کنم که این تحلیل را داشته باشم. اما من معتقدم که ما در دورهای هستیم که در آن روشهای سنتی که نیروهای لیبرال/ مترقی/چپ جهان را درک کردهاند، ناکافی است. اگر به دنبال راهبردهای مبتنی بر این درک ادامه دهیم، ضرر خواهیم کرد. امروز اینجا ایستادهام، نمیتوانم به شما بگویم که میدانم چگونه میتوانیم برنده شویم یا حتی میتوانیم برنده شویم. اما من می توانم بخشی از یک گفتگو باشم تا سعی کنم مسیر را به یک استراتژی برنده تغییر دهم، و در جریان آن گفتگو می توانیم نشان دهیم که باید برنده شویم.
اولین و شاید مهم ترین حرکت این است که بدانیم ما انسان ها مدت ها پیش از توانایی خود برای درک کامل و کنترل عواقب اعمال خود پیشی گرفته ایم. بحرانهایی که امروز در آن قرار میگیریم عمدتاً محصول سیستمهای اجتماعی و پیشرفتهای تکنولوژیکی است که بسیار از نقطهای که ما میتوانیم آنها را کنترل کنیم، گذشته است. به قول وس جکسون، محقق و فیلسوف علم کشاورزی پایدار، ما طعمه این باور شده ایم که دانش بشری برای اداره جهان کافی است. این یک چیز خطرناک است، به ویژه در این دنیای پیچیده از دولت-ملت ها و نیروهای مسلح بدون دولت، این دنیایی که در آن نیروهای طبیعت با دخالت ما در خلقت به گونه ای که ما هرگز به طور کامل درک نکرده ایم، تحریف شده اند.
بنابراین، مرحله اول: بیایید نادانی خود را بشناسیم. بدانید که ما به عنوان یک گونه باهوش هستیم اما عموماً عاقل نیستیم، هوش ما به اندازه کافی عمیق نیست که این تلاش برای کنترل جهان را انجام دهیم.
مرحله دوم: پارادوکسی را که جکسون نیز در مورد آن صحبت میکند، تشخیص دهید. ما باید این توهم را کنار بگذاریم که دانش ما می تواند سیستم های انسانی یا غیرانسانی این دنیای پیچیده را به شیوه ای پایدار اجرا کند. با این حال، در عین حال، از آنجا که ما باید با عواقب ناشی از این که چگونه چیزها را به هم ریخته ایم، روبرو شویم، نمی توانیم به طور کامل از دانش دست بکشیم. پیامدهای غرور ما مستلزم آن است که به جستجوی دانش ادامه دهیم تا مسیر تخریب را معکوس کنیم. این یک پیشنهاد پیچیده است. اگر بخواهیم آن را به پایان برسانیم، باید با فروتنی، تلاش ما برای کسب دانش مهار شود. ما باید هر دو به توانایی خود در استفاده متفاوت از دانش ایمان داشته باشیم، در حالی که نسبت به آن دانش و غرور و غرور که اغلب باعث ایجاد آن می شود، محتاط باشیم.
این یک دستور بلند برای ما است. این نیاز به امیدی دارد که تواضع و سختگیری را متعادل کند. ما باید با خود و یکدیگر مهربان باشیم و در عین حال به طرز وحشیانه ای صادق باشیم. شاید مجبور شویم از سختی فراتر برویم تا به امید خود بی رحم شویم. میخواهم از یکی از معروفترین فیلسوفان و منتقدان اجتماعی جهان غرب که در سنین پایین این موضوع را دید، نقل قول کنم. کارل مارکس 25 ساله در نامه ای به یکی از دوستانش نوشت:
«هنوز نمیتوان در مورد وظیفهای که در حال حاضر با آن روبرو هستیم، تردیدی وجود داشت: انتقاد بیرحمانه از نظم موجود، بیرحمانه از این جهت که نه از اکتشافات خود کوتاه میآید و نه از درگیری با قدرتها.» €
این غیرعادی نیست که رادیکال ها ما را تشویق به مقابله با قدرت کنند. جالب تر، بخش دیگر بیانیه مارکس است: ما نباید از اکتشافات خود کوتاه بیاییم. این نیاز به تحلیل عمیق تر است که من از آن صحبت کرده ام. نیاز به از بین بردن جزم اندیشی، امتناع از پنهان شدن در مفروضاتی که در این دنیای از هم گسیخته آرامش ایجاد می کنند. نیاز به صداقت بیرحمانه در مورد سیستمها و نهادهایی که در آن زندگی میکنیم. اگر بخواهیم امید داشته باشیم، انصافاً چاره دیگری نیست.
آن کشفیات چیست؟ من فکر می کنم مهمترین آنها به ماهیت سیستم ها و نهادهایی که در آن زندگی می کنیم مربوط می شود. این وسوسه انگیز است که بخواهیم مشکلات خود را به گردن افراد بیندازیم. این یک خطای مهلک در این مرحله خواهد بود. به عبارت دیگر:
-مشکل فقط جرج دبلیو بوش و باند اراذل و اوباش نیست که به ما بدبختی های افغانستان و عراق را داد. مشکل، وحشیگری امپراتوری است.
- مشکل فقط کن لی و پسران بد انرون نیست، بلکه ماهیت غیرانسانی سرمایه داری شرکتی است.
- مشکل فقط رابطه جنسی و خشونت در تلویزیون نیست، بلکه این واقعیت است که تلویزیون در بسیاری از خانه ها همیشه روشن است.
- مشکل صرفاً نژادپرستی آشکار کوکلوکس کلان نیست، بلکه روشهای مؤدبانهای است که ما سفیدپوستان لیبرال خوب میتوانیم به راحتی از واقعیتهایی که چگونه برتری سفیدپوستان عمیقاً در تار و پود این جامعه تنیده شده است اجتناب کنیم.
- مشکل فقط مردانی نیستند که تجاوز می کنند، بلکه مردانی هستند که به آنها اجازه تجاوز بدون عواقب را می دهند.
مشکل فقط حرص و حماقت دونالد ترامپ نیست، بلکه حرص و حماقت همه ماست.
بی رحمانه عاشقانه کار آسانی نیست. در دهه گذشته، من کم کم سعی کردم با اکتشافات خودم کنار بیایم و این سخت است. آنها اکتشافاتی هستند از میزان شکسته شدن این جهان، چرایی شکستن آن و اینکه چگونه مرا شکسته است.
من، مانند بسیاری دیگر، کشف کردهام که این دنیایی است که در آن از جهانی گرفته تا شخصی، عملاً هیچکس واقعاً امن نیست. این دنیایی است که در آن کشورهای قدرتمند خشونتی عجیب و در عین حال پاکسازی شده را به راه می اندازند که ظاهراً به نفع کسانی است که خانه هایشان ویران می شود. دنیایی است که در آن مردان به صمیمی ترین فضاهای زنان هجوم می آورند و سپس از زنان می خواهند که در برابر آن خشونت سکوت کنند. این دنیایی است که در آن ثروتمندان در راه رسیدن به مرکز خرید از روی بی خانمان ها عبور می کنند. این دنیایی است که در آن سفیدپوستان همچنان از افراد غیرسفید پوست می خواهند که بار ناتوانی ما در مقابله با آسیب شناسی سفیدپوستان خود را به دوش بکشند. و از همه ترسناکتر از همه، این جهانی است که در آن ما سرمایه های زیست محیطی سیاره را به شکلی ناپایدار می کشیم، نه فقط در درازمدت، بلکه اکنون حتی در یک محاسبه بسیار کوتاه تر.
این کشف ساده ای است که باید با آن روبرو شویم: به ما مکانی در آفرینش داده شد، با زیبایی فراتر از گفتن، و ما در مراقبت از آن شکست خورده ایم. و همانطور که تحقیر جمعی ما نسبت به جهان غیر انسانی تشدید شده است، تحقیر ما نسبت به یکدیگر نیز تشدید شده است. ما در مراقبت از یکدیگر شکست خورده ایم.
اینها شکست های ما هستند و ما باید مسئولیت خود را در قبال آنها انجام دهیم. اما همچنین باید روشن باشیم که این شکستها فقط مربوط به ما به عنوان افراد نیست، بلکه شکستهای سیستمهایی است که در آن زندگی میکنیم. پاسخ فقط این نیست که خودمان را به افراد بهتری تبدیل کنیم. ما میتوانیم خود را بهصورت فردی به قدیسان تبدیل کنیم، اما تا زمانی که آن نظامها و نهادها پابرجا باشند، با شکستهای اجتنابناپذیری که بخشی از طبیعت آنهاست کنار میآییم. سرمایه داری نابرابری ایجاد می کند. دولت-ملت ها جنگ می کنند. یک جامعه پر انرژی/فناوری بالا اساس زندگی پایدار را از بین می برد.
به همان اندازه که برای هر یک از ما تبدیل شدن به فرد بهتری سخت است، خیال اینکه چنین تغییر شخصی کافی است، آرامش بخش خواهد بود. اما اینطور نیست و هرگز نخواهد بود. مقابله با خود و تغییر برای ما سخت است. اما تبدیل شدن به بخشی از یک مبارزه طولانی برای تغییر چیزی که خارج از ماست، بسیار دشوارتر است. اما این دقیقا همان چیزی است که امید در این دنیای شکسته از ما می خواهد.
اما این سخت ترین چیزی نیست که امید می طلبد. شاید سخت ترین کشفی که ما نباید از آن کوتاه بیاییم، مربوط به همان نکته اول، در مورد حدود دانش ما باشد. همانطور که ما تعهد خود را برای تجزیه و تحلیل و عمل تشدید می کنیم، باید هرگونه اطمینان در مورد آن تحلیل و عمل را کنار بگذاریم. ما باید با یک عدم اطمینان اساسی کنار بیاییم که ما را تحت فشار قرار می دهد، زیرا باید جای خود را در مبارزه بگیریم، و این از همه سخت تر است. من معتقدم که ادعای دانستن "حتما" به معنای ترسو بودن خود است. به این معناست که "من به صورت بحران نگاه کرده ام، اما نمی توانم آن را تحمل کنم، و به یقین عقب نشینی کرده ام."
می بینم که مسیحیان محافظه کار این کار را می کنند. من می بینم که چپ های فرقه گرا این کار را انجام می دهند. من می بینم که همکاران دانشگاهی من این کار را بی پایان انجام می دهند. من می بینم که متحدان سیاسی من این کار را انجام می دهند. و هر روز در خودم با آن مبارزه می کنم.
این زمانها کاملاً نامشخص هستند. هیچ کس جوابی ندارد. هیچ «جوابی» وجود ندارد. یک بحران به سرعت در حال عمیقتر شدن است که ابتدا باید برای درک آن تلاش کنیم تا بتوانیم پاسخهایی را تصور کنیم. همانطور که وس جکسون می گوید، ما باید سوالاتی را مطرح کنیم که فراتر از پاسخ های موجود است.
آیا میتوانیم به عدم قطعیت و اعتقادات خود به طور همزمان پایبند باشیم؟ آیا میتوانیم ارزشهایی را که تسلیم نمیشویم شناسایی کنیم و همچنین بفهمیم که مسیر زندگی در آن ارزشها ممکن است در هر لحظه مشخص نباشد؟ من فکر نمی کنم که ما انتخابی داشته باشیم. اگر ما نتوانیم این کار را انجام دهیم، نمی توانیم صادقانه ادعای امید کنیم، و اگر این سرنوشت ما باشد، من معتقدم که خلقت برای همیشه از دست ما خواهد رفت.
برای وام گرفتن از شعری از وندل بری، زمان مواجهه با "اثر واقعی" فرا رسیده است.
-----
کار واقعی
وندل بری
ممکن است زمانی باشد که ما دیگر نمی دانیم چه کنیم
ما به کار واقعی خود رسیده ایم،
و زمانی که ما دیگر نمی دانیم از کدام راه برویم
ما به سفر واقعی خود رسیده ایم.
ذهنی که مبهوت نباشد به کار گرفته نمی شود.
نهر مانع آن است که آواز می خواند.
-----
اگر جریان آواز را دنبال کنیم، تظاهر نمیکنم که بدانم به کجا میرویم. نمی دانم این سفر ما را به کجا خواهد برد. به نقل از یک دوست 90 ساله فعال رادیکال، آبه اوشروف، "هیچ مقصدی برای قطاری که من سوار آن هستم وجود ندارد." بدون مقصد، فقط یک جهت.†(http://thirdcoastactivist.org/osheroff.html)
باشه، آبه، گفتنش برایت آسان است. آبه 90 ساله است و می داند که زمانش محدود است. به نظر من فقدان مقصد آزاردهنده تر است. در این مرحله، از آنجایی که ما در یک کلیسا هستیم، من همان کاری را انجام خواهم داد که واعظان وقتی از پاسخ مطمئن نیستند، انجام میدهم: از کتاب مقدس نقل قول کنید، کمی زیر و رو کنید و امیدوارم هیچکس متوجه نشود که من نمیدانم. .
برادران و خواهران، اجازه دهید به مزمور ۴۲:۵ رجوع کنیم که میگوید: «به خدا امیدوار باشید».
خوب، بنابراین من به دنبال یک چیز ساده رفتم، اما من را در اینجا سست کنید. اینطور نیست که من به حوزه علمیه رفته باشم. من به سختی توانستم کلاس تأیید را در اولین کلیسای پروتستان فارگو، ND.
امید به خدا. برای بحث در اینجا، من آن را می خرم. اما در مورد الهیات و کتاب مقدس و تفاسیر رقیب هر چه فکر کنیم، در نهایت همه ما باید بپذیریم که خدا راز است و همیشه خواهد بود. اگر این درست است، پس دستور واقعاً «امید در رمز و راز» است.
اگر اینطور است - اگر سرنوشت ما در زندگی این است که امیدمان را به راز بگذاریم - پس نادانی ما نباید ما را تا این حد بترساند. امید ما کمتر می تواند ریشه در چیزی داشته باشد که ادعا می کنیم می دانیم و بیشتر در چیزی که فراتر از دانستن است. می توانیم بدون اینکه مقصد را بدانیم سوار آن قطار شویم.
و تا زمانی که از کتاب مقدس نقل قول میکنم، اجازه دهید یکی دیگر را در آنجا جستجو کنم تا به من کمک کند سعی کنم خودم را از این وضعیت نجات دهم.
این مهم است که بدانیم اوضاع قبل از اینکه بهتر شود بدتر می شود. مسیری که من از آن صحبت می کنم، مسیر محبوبی نیست. رویارویی با سیستم ها و موسسات باعث ارتقای شغلی یا شرکت آسان دوستان ما نمی شود. در عوض، با عمیق تر شدن ترس فرهنگ، چنین صحبت های بی رحمانه ای به عنوان یک تهدید، به عنوان فردی که باید به حاشیه رانده شود، نادیده گرفته شود، و به او خندیده شود، مشخص می شود.
به زبان انجیل، من در مورد انتخاب دروازه باریک صحبت می کنم. در متی 7: 12-14، مسیح می گوید: «از دروازه باریک وارد شوید. زیرا دروازه وسیع و راهی آسان که به هلاکت میرسد و کسانی که از آن وارد میشوند بسیارند. زیرا دروازه باریک و راهی سخت است که به زندگی منتهی می شود و کسانی که آن را می یابند اندک.
من نمیخواهم ملودراماتیک باشم، اما در درونم فکر میکنم این وظیفه - این باری که در موردش صحبت میکنم - ما را درگیر مبارزهای میکند که به زندگی منتهی میشود. و سخت است و سخت تر خواهد شد.
اما ما هرگز تنها نخواهیم بود که آن مسیر را طی کنیم، سوار آن قطار شویم، آن سفر را طی کنیم. اجازه دهید به یک نسخه سکولار از همین تماس بپردازم. بیلی براگ و ناتالی مرچنت در «نان و سیرکها»، آهنگی دردناک زیبا درباره ریاکاری بسیاری از مذاهب معاصر، به ما میگویند: «دروازههای جهنم کاملاً باز هستند، اما راه شکوه را تنها میروی». €
اگر از آن دروازههای باز جهنم عبور کنیم، در حین عبور از آن شرکت نمیخواهیم. وقتی دروازه باریک را انتخاب می کنیم، می فهمیم که لحظه ای فرا می رسد که به تنهایی از آن عبور خواهیم کرد. اما آهنگ به ما یادآوری می کند که ما واقعاً تنها نیستیم. ما پیاده روی تک فایل. یعنی کسی جلوتر از من است، کسی که می تواند در صورت لغزش به من بازگردد. و این بدان معنی است که کسی پشت من خواهد بود که به دست من نیاز دارد.
ضعیف بودن و در عین حال امید داشتن - انسان بودن به عمیقترین معنا، نه از درد این دنیای شکسته و نه از لذتی که خلقت به ما میدهد - به یاد آوردن معنای آن دو عمل ساده است: دستی که دراز میکند، از نیاز ما به کمک و محبت دیگران و دستی که از روی همان عشق به دیگری دراز می کنیم. ما هرگز آن عشق را به طور کامل درک نخواهیم کرد. مثل خدا راز است. تنها کاری که می توانیم انجام دهیم اعتماد به آن است. اما درک کنید: در عمل، این یک عشق خشن و وحشتناک است.
بخشی از کار امروز ما این است که امروز سیاست را دنبال کنیم. در حال حاضر ما باید برای سیاست هایی که معتقدیم عادلانه هستند، تلاش کنیم، سعی کنیم بر تغییرات کوچک تأثیر بگذاریم، سعی کنیم اصلاحات کوچکی را انجام دهیم که می تواند تفاوت های بزرگی در زندگی افراد ایجاد کند. این کار ادامه دارد و کار مهمی است. کار ماست.
اما ما همچنین باید درک کنیم که در دنیایی از هم گسیخته، چنین اصلاحاتی باید از یک تحلیل رادیکال ناشی شود، تحلیلی که به ریشه مشکل برود. و در حالی که تلاش می کنیم تا این جهان را در لحظه مهربان تر کنیم، باید ذهن خود را بر روی کار بی رحمانه آماده سازی برای آینده نگه داریم، برای لحظه ای که زمینی که در آن کار می کنیم به سرعت تغییر خواهد کرد. ما با انتخاب هایی روبرو خواهیم شد که نمی توانیم پیش بینی کنیم. ما به قدرتی نیاز خواهیم داشت که هنوز نداریم. ما مجبور خواهیم شد به روش هایی عمیق تر از آنچه که اکنون می شناسیم و به خود اعتماد داریم، یکدیگر را بشناسیم و به آنها اعتماد کنیم. این اعتماد در جامعه ایجاد میشود، همان چیزی که من معتقدم در سنت اندرو ساخته میشود، جامعهای در حال ساخت که همیشه عاشقانه از من استقبال کرده است، عشقی که من همیشه از آن سپاسگزارم.
هرگز این کار رادیکال مهمتر از این نبوده است، زیرا معتقدم زمان تغییر فرا می رسد و لحظه ای که راه شکوه باز خواهد شد چندان دور نیست. این خبر امیدوار کننده ای است. اما به این امید، باید با حقیقتی بی رحم نیز روبرو شویم: ما هنوز برای آن لحظه آماده نیستیم. به عنوان یک جامعه، ما هنوز به اندازه کافی قوی نیستیم.
آیا به موقع آماده خواهیم شد؟ این سوالی است که مرا آزار می دهد. من معتقدم این سوالی است که باید همه ما را آزار دهد. این سوالی است که امید می طلبد که با آن روبرو شویم.
رابرت جنسن استاد روزنامه نگاری در دانشگاه تگزاس در آستین و عضو هیئت مدیره مرکز منابع فعالان ساحل سوم است. http://thirdcoastactivist.org/. او نویسنده کتاب «قلب سفیدی: نژاد، نژادپرستی و امتیاز سفید» و «شهروندان امپراتوری: مبارزه برای ادعای انسانیت ما» است (هر دو از کتابهای «سیتی لایتز»). می توان با او تماس گرفت [ایمیل محافظت شده].
ZNetwork صرفاً از طریق سخاوتمندی خوانندگان آن تأمین می شود.
اهدا