رحیم داد هشت دهن داشت برای غذا دادن و خشکسالی محصولات و گاوها و بزهایش را ربوده بود. بنابراین او با ارزش ترین دارایی را که باقی مانده بود فروخت: دختر 12 ساله اش.
او که در سرمای خانه گلی و کاهش از تب میلرزید، میگوید: «به خاطر گرسنگی دخترم را به پول فروختم. من دخترم را فروختم تا سایر افراد خانواده ام را نجات دهم تا آنها را از مرگ نجات دهم.
و به این ترتیب عزیز گل با یکی از اقوام دور خود در سمت دور تنگه ای که روستای سیاه سنگ را با جهان خارج قطع می کند، در قبال پیش پرداخت 2 میلیون افغانی – حدود 50 پوند، قرارداد ازدواج کرد.
این ولسوالی جاوند است، محل درههای سرخ با شکوه، فقر هولناک و بیماری سل مواج، دقیقاً در آن ناحیه از افغانستان که آژانسهای امدادی آن را «کمربند گرسنگی» مینامند.
دهکده هایی مانند سیاه سانگ از 4.5 میلیارد دلار (3.2 میلیارد پوند) که آمریکا، اتحادیه اروپا، ژاپن و سایر کشورها در ماه گذشته در توکیو برای افغانستان متعهد شدند، اندک یا هیچ چیزی را نخواهند دید.
این پول برای بازسازی افغانستان پس از 23 سال جنگ است: بازسازی مدارس، شفاخانه ها و جاده ها، و ایجاد خدمات ملکی و سیستم پولی.
هیچ کدام از اینها در جاوند وجود ندارد. یک مایل هم جاده آسفالته وجود ندارد. نه یک دکتر. نه یک مدرسه. نه یک کلینیک پزشکی. تقریباً کل جمعیت منطقه 186,000 نفری بی سواد هستند.
اسکناس های دالر و افغانی در اینجا گردش نمی کنند. ارز محلی ترجیحی کمک های غذایی است: گندم در کیسه های 50 کیلوگرمی با نقطه مبدا با حروف آبی پررنگ، ایالات متحده آمریکا.
اما با وجود چنین استانداردهای وحشتناکی در این چهارمین سال متوالی خشکسالی، جامعه بین المللی بر تقویت دولت در کابل متمرکز شده است و افغانستان جدید را که همانطور که ایالات متحده و متحدانش می خواهند ساخته شده است، مستحکم می کند.
«همه در تب و تاب گرم سخاوت در مورد بازسازی غرق می شوند. عزیزالله حکیمی، معاون برنامه آکسفام در هرات، پایتخت غرب افغانستان، میگوید: این بسیار مهم است، اما بسیاری از مردم برای مدت طولانی مزایا را نخواهند چشید. این تنها موسسه امدادی است که در جاوند کار می کند.
بسیاری از مردم افغانستان از پول توکیو بهره مند می شوند زیرا در مناطق در دسترس تری زندگی می کنند، اما برای بسیاری از مردمی که در مناطق غیرقابل دسترس زندگی می کنند که تحت تاثیر بحران خشکسالی فعلی زندگی می کنند، بهره بردن از آن دشوار خواهد بود.
معجزه کوچکی لازم است تا فواید آن به سیاه سنگ برسد. این روستا در حدود 168 مایلی هرات قرار دارد. در یک روز خوب، سفری 90 ساعته در مسیری خاکی است که فقط با چهار چرخ محرک و سپس XNUMX دقیقه پیاده روی از دو دره کوهستانی شیب دار و خائنانه قابل مذاکره است.
در اینجا، مانند تقریباً در تمام روستاهای 380 نفری جاوند، گرسنگی و بیماری جمعیت را درگیر می کند و نوزادان، زنان و افراد مسن را از بین می برد. زنده ها تلو تلو تلو خوردن، ریه های خود را سرفه می کنند و زندگی خود را با بیماری سل خارج می کنند. مردم آنقدر در اثر گرسنگی ضعیف شده اند که حتی آنفولانزا هم می تواند باعث مرگ شود.
مردان 20 تا 30 ساله ساق پا و بازوهای چوب مانند کودکان دارند. تازه مادران شیر تولید نمی کنند. کودکان منقبض و بی حال هستند. حلقه های ازدواج از روی انگشتان اسکلتی می لغزند و دستبندهای ساعت به راحتی از مچ دست آویزان می شوند.
کمک های غذایی که اکنون می رسد ممکن است آنها را نجات ندهد. وزن بسیاری از مردم کمتر از گونی های 50 کیلوگرمی گندمی است که به خانه می کشند – به دلیل اینکه الاغ هایشان مرده یا فروخته شده است. حداقل چهار مرد در سفر 24 ساعته به روستاهای خود با گونی های گندم در ژانویه جان باختند.
این آینده خیره شدن به رحیم بابا بود که دختر اولش را فروخت. او پول را خرج آرد، برنج و چای و تجملات نسبی صابون و شیرینی کرد. او می گوید که برای 10 روز غذای کافی باقی مانده است. در این حواشی وجود انسان، غریزه بقا بر همدردی با عزیز گل حاکم است.
"او گریه میکرد. از اینکه به زور نامزد کرده بود خوشحال نبود. اما من نتوانستم کاری انجام دهم و نمی توانم نگران او باشم.» مادربزرگش یامان می گوید. رحیم داد حرفش را قطع می کند: اگر او را نمی فروختیم، همه خانواده از گرسنگی مرده بودند.
در میان 45 خانواده سیاه سنگ، دیگر انگ فروش دختر نابالغ نیست، فقط استعفا است.
قبرستانی که در امتداد شیب کنار روستا باز می شود دارای چهار قطعه تازه است. یکی مال شوهر ثریا و دیگری مال دختر بچه اش.
آنها در اوایل دسامبر چند روز از یکدیگر دور شدند، شوهر عبدالحمید به دلیل سل و دختر تبارخ که قبل از اینکه خزیدن را بیاموزد به دلیل سوءتغذیه درگذشت. شیر ثریا دو هفته بعد از تولد تبارخ خشک شد. او سعی کرد او را با نان نان که به چای سیاه تبدیل شده بود نگه دارد، اما تبارخ پژمرده شد و در سن 10 ماهگی مرد.
آخرین فرزند بازمانده او، عبدالبصیر، 10 ساله، چهره ای مومی دارد، با چهره های نیشگون. او روی زمین خاکی نشسته و در تنها وسیله محافظت از سرمایی که به اتاق گلی نفوذ می کند، نشسته است: یک کیسه گندم دور ریخته شده پر از کف. اجاق گاز نیست و ثریا لحاف و وسایل آشپزخانه اش را برای غذا فروخت.
فکر میکنم او به همان بیماری پدرش مبتلا شده است، زیرا مانند پدرش خون ادرار میکند و همیشه سرد است و میلرزد.
ثریا از نگرانی ناامید است. دندانهای او در لثههای خود میلرزند و بدنش با زخمهای کوچک پوشیده شده است، اما انرژیهای او برای زنده نگه داشتن عبدالبصیر متمرکز است.
من اشتباه می کنم که می پرسم در این روز چه چیزی بخورند. ثریا در نیمه راه بین خنده و هق هق تکرار می کند: «بخور؟» «نان و چای [نان و چای]، نان و چای، این تمام چیزی است که ما می خوریم. ما نمی توانیم لمس نفت را تصور کنیم.»
او با فکر بهار نزدیک روشن می شود. در آن زمان است که علف های وحشی رشد می کنند، که او آن را می کند و به صورت فرنی تلخ می جوشاند، و تاترون - ریشه ای که معمولاً برای شتر تغذیه می شود.
باورش سخت است اما سیا سنگ زمانی مکانی نسبی فراوان بود. باران بارید، گندم جوانه زد و شوهر ثریا 10 جریب خود را کشت و خانواده اش را سیر کرد.
اکنون مزارع اطراف دهکده خشک و قهوه ای شده است و جایگاه های گل و لای دانخوری گوسفندان، بزها، گاوها و الاغ ها که زمانی فراوان بودند، در حال فرو ریختن و رها شدن هستند. در سیاه سنگ هیچ حیوانی وجود ندارد. همه آنها در سالهای اول خشکسالی خورده یا فروخته شدند.
در سرتاسر جاوند هم همین داستان است، اما داستانی که تا حد زیادی ناگفته خواهد ماند، زیرا این دهکده های کوهستانی بسیار منزوی و دورافتاده هستند.
درک اینکه چگونه مردم می توانند به این شکل ادامه دهند دشوار است. در دیوارهای بلند دره مشرف به چار طاق، مرکز ولسوالی جاوند، پفهای دود از پناهگاههای غار میآید که توسط دهها خانواده که دیگر طاقت پیادهروی سخت چند روزه به روستاهایشان را ندارند، چمباتمه زدهاند.
زامر گل، مادر هشت فرزند، خانواده اش را از روستای کوزک به اینجا نقل مکان کرد. این سفر سه روز طول کشید. «آنجا چیزی برای خوردن نداشتیم. اینجا ما می توانیم چیزی پیدا کنیم.» او می گوید.
غارها به محل توزیع غذا درست خارج از چار طاق نزدیکتر هستند. زامار گل با فرستادن بچه های بزرگتر به هیزم برای فروش هیزم و زبا، هفت ساله، دختر بچه قد کوتاهی با لباس قرمز کثیف، برای گدایی در روستا، خانواده را نگه می دارد.
زمار عمیقا شرمنده است. او میگوید: «من مرگ را به اینگونه ادامه دادن ترجیح میدهم. «نمی دانم چقدر می توانم اینجا بمانم. اگر نتوانم غذا پیدا کنم، شاید همه ما اینجا بمیریم.»
ZNetwork صرفاً از طریق سخاوتمندی خوانندگان آن تأمین می شود.
اهدا